در ادامه پست قبل بگم که امروز غروب حرکت کردیم. همراهانم یه زوج بسیار دوست داشتنی بودن. بعد از پایان مراسم، تو جاده دنبال پیدا کردن رستوران بودیم که یهو یه ماشین سنگین (ما فقط صدای بوقشو شنیدیم و چراغاشو دیدیم) از پشت سر چیزی نمونده بود که بخوره به ما! و فقط خدا رحم کرد و به خیر گذشت. خیلی ترسیدیم.

آخرشب که رسیدم خونه، رفتم تو حیاط رو تخت نشستم و به آسمون خیره شدم و در آرامش شب، هوای خنک رو نفس کشیدم و عمیقا تو ذهنم خدا رو در آغوش گرفتم.

وقتایی که یه خطر از بیخ گوشت رد میشه، و میبینی خدا چقدر حواسش بهت هست و هواتو داره، بیشتر از هر وقت دیگه ای حضورش رو احساس میکنی و حس میکنی چقدر بهش نزدیکتر شدی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها