الآن که داشتم پست محبوبه رو میخوندم یاد یه چیزی افتادم که قصد داشتم تو وبلاگم بنویسمش اما یادم رفت.

عراق که بودم، تو شب دوم پیاده روی از نجف به سمت کربلا، تو یه موکب توقف کردیم تا شب رو همونجا بمونیم. موقع اذان مغرب بود و من به همراهانم گفتم: من میرم یه جا پیدا کنم که نمازمو به جماعت بخونم.

اونجا اینجوریه که موقع اذان هر موکبی که یه امام جماعت توش پیدا بشه، نماز رو به جماعت میخونن.

رفتم موکب کناریمون و دیدم نماز اول رو خوندن. گفتم اشکال نداره یه نمازمو به جماعت و دومی رو فرادا میخونم. نماز مغربم رو همراه با نماز عشای اونها خوندم و از اون موکب خارج شدم. همون لحظه دیدم موکب پشت سری میخوان نماز دومشون رو به جماعت بخونن! سریع خودمو رسوندم و نماز دومم رو هم به جماعت خوندم. بعد از اتمام نماز وقتی خواستم برگردم به موکب خودمون، دیدم یه موکب بالاتر از جایی که بودم، موکب امام رضاست. همونجایی که دو سال گذشته، شب رو اونجا به صبح رسونده بودیم. تصمیم گرفتم برم اونجا رو ببینم. موکب امام رضا خیلی بزرگ و مجهزه و محیطش هم با بنرهایی که داخلش زدن، شبیه حرم امام رضاست.

همینطور که داشتم تو موکب امام رضا قدم میزدم با خودم گفتم حالا که اینجام برم از سرویس بزرگ و تمیز اینجا استفاده کنم.

جلو در سرویس بهداشتی شنیدم که خانما میگفتن اینجا درمان تاول و ماساژ و دکتر هم داره. از آنجا که سرماخورده بودم و پام هم تاول زده بود گفتم بهتره برم پیش دکتر همینجا و تاولم رو هم درمان کنم.

تو سرویس بهداشتی، پاهام رو شستم و نشستم رو نیمکت و منتظر خشک شدن پاهام بودم. خانمی کنارم نشسته بود و میخواست موهاشو ببافه. یه خانم از پشت سر گفت: میخوای موهاتو ببافی؟ بذار من برات ببافم.

همینطور که داشت با دقت و ظرافت موهای خانم کناریم رو میبافت، باهم حرف میزدن. میدیدم که از فرق سرش شروع کرده داره میبافه ولی خود خانم کناریم هنوز ندیده بود موهاش چه شکلی شده. بعد که کار بافت تموم شد، خانم کناریم یه دعا در حق خانم بافنده کرد. خانم بافنده در جواب گفت دعا کن با شوهرم بیام(یه همچین چیزی) که این جمله باعث شد برگردم و به چهره خانم بافنده نگاه کنم. وقتی لبخندش رو دیدم به نظرم اون دندونا آشنا اومدن! پاشدم ایستادم تا بتونم دقیقتر چهرش رو ببینم. این خانم. این خانم خودشه؟ آره! (قبلا با حجاب و آرایش دیده بودمش و حالا بی حجاب و بدون آرایش بود)

بهش گفتم: شما خانم. ببخشید اسمتون رو یادم رفته! گفت فلانی (الآنم اسمش یادم نمیاد :| ) گفتم بله من دوست محبوبه هستم. گفت محبوبه؟ گفتم بله هنرآموزتون تو کلاس تذهیب. گفت آهان محبوبه (و اسم فامیلیش رو گفت). گفتم یه جلسه اومده بودم کلاستون. گفت همین تابستون؟ گفتم بله. گفت آره یادم اومد! کار هم انجام دادی؟ گفتم بله یه کار رو رنگ کردم.

خلاصه احوالپرسی و بعد خداحافظی کردیم و من رفتم به درمان تاولم و ویزیت دکتر رسیدم.

خیلی برام جالب بود! آدمی که به واسطه یه دوست وبلاگی، یه بار تو یه کلاس تو یه شهر دیگه دیده بودم و فکر نمیکردم هیچوقت دیگه ببینمش، اینجا تو یه کشور دیگه، دقیقا همون ساعت و لحظه تو همون نقطه ای باشه که منم هستم!

اینجاست که میگن دنیا کوچیکه!

 

پ.ن: این همه نوشتم فقط ماجراهای یه شب از سفرم به کربلا بود. واسه همین وقتی به حجم پست هایی فکر میکنم که میشه از سفرم بنویسم، کلا پشیمون میشم از نوشتنشون!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها