1_کارشناسی که بودم یه بار یکی از بچه ها بهم گفت دلم میخواد چاق بشم. گفتم چاقی که خوب نیست! گفت نه خیلی چاق، میخوام مثل تو بشم. و اون لحظه بود که دو عدد شاخ از روی تعجب رو سر من سبز شد! گفتم من که همه بهم میگن چرا اینقدر لاغری!!! گفت نه تو خوبی. اون روز هرچقدر به خودم و اون نگاه کردم نتونستم در خودم چاقی ببینم و یا اونو از خودم لاغرتر ببینم!

امروز که داشتم عکسای دوران کارشناسیم رو نگاه میکردم و کلللی خاطره خوشگل برام زنده شد، دوباره از تعجب شاخ درآوردم! آخه من از وقتی یادم میاد همیشه لاغر بودم و همیشه صورتم جوش داشته. ولی امروز دیدم چقدددددر قبلا صورتم پر بوده! و روی صورتم دریغ از یک دونه جوش! انصافا دکترم کارشو خوب انجام داده بود و درمانش هم 5 سالی ماندگار بود. درسته همیشه لاغر بودم، ولی حالا از لاغر به لاغرتر تبدیل شدم :|

گاهی چقدر آدم فراموشکار میشه! طوری که سخت قبول میکنه دختر 5 سال پیش درون عکس، خودشه!


2_امروز تو آشپزخونه یه بویی به مشامم خورد که منو برد به 17، 18 سال پیش! و حتی قبل تر!

بوی خونه همسایمون! یه پیرزن مهربون که بالای 15 ساله دیگه تو این دنیا نیست. دقیقا همون بو بود! بویی که جز تو خونه اون پیرزن دیگه هیچ جا و هیچوقت به دماغم نخورده!

گاهی چقدر ذهن آدم شگفت انگیز میشه! اییین همه سال خاطره یک بو رو در خودش حفظ میکنه!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها