طلوع من



1- رئیسمون دو تا گروه کاری تو تلگرام ساخته بود که اونجا کارا رو با همکارا هماهنگ میکردیم. هر فردی که از محیط کار میرفت از گروه حذف میشد و هر تازه وارد هم به گروه اضافه میشد.

مدتها بود که تو گروه ها پیامی رد و بدل نمیشد.

از وقتی قرار شد از کار بیام بیرون تصمیم گرفتم قبل از اینکه از گروه ها حذف بشم، خودم لفت بدم. ولی هی امروز و فردا کردم.

هفته پیش که دیگه خداحافظی کردم، رفتم تو گروه ها ببینم هستم یا حذف شدم. که دیدم هستم، منتها خود رئیس از گروه ها رفته!!! تو یکی از گروه ها من هستم و یکی از همکارا، تو اون یکی گروه هم فقط من موندم و یه خط کاری که هیچوقت از تلگرامش استفاده نمیشه :|


2- مدتی بود که منتظر یه بسته پستی بودم. خلاصه پیگیری کردم و گفتن رسیده به شهرتون. تماس گرفتم با اداره پست گفتن دست ماموره. زنگ زدم به مامور گفت اگه هوا خوب باشه میارمش.

تا اینکه داداشم از محل کارش زنگ زد گفت یه پاکت برات اومده. گفتم چرا آوردن اونجا؟! من آدرس خونه رو داده بودم! گفت گفتن آدرس رو پیدا نمیکردن و اسمت رو دیدن و از آنجا که من فرد سرشناسی در سطح شهرم گفتن لابد با من نسبتی داری آوردن اینجا!

خیلی ممنون واقعا :/

مامور پست هم مامورای قدیم :|

چه معنی داره بسته من رو بردن محل کار داداشم؟ <_<

خداحافظ حریم خصوصی o_O

با تشکر از مامورین زحمتکش اداره پست -_-


پیرو

این پست، یک ساعت پیش تو سایت اداره پست شکایت کردم. یک ساعت طول نکشید که زنگ زدن! یعنی همین الآن! و پیگیری کردن که شکایت شما برای چیه و براشون توضیح دادم. گفتن بسته به دستتون رسیده الآن؟ گفتم بله ولی به آدرسی که رو پاکت بود نیاوردن. گفتن پس ما گزارش رو رد کنیم؟ گفتم نه چون اون مامور ظاهرا برادرم رو میشناخته ولی اینکه حدس زده با من نسبتی داره کار اشتباهی بوده. گفتن پس ما بهش اخطار تلفنی میدیم. گفتم باشه.


حالا این بسته حاوی چیز مهمی نبود، ولی اگه یه نامه محرمانه بود و نباید کسی ازش مطلع میشد چی؟ به هرحال هر کسی یه حریم خصوصی ای داره که شاید حتی خانوادش هم اجازه ورود بهش رو نداشته باشن! و یک مامور پست موظفه مرسوله رو با حفظ اطلاعاتش و در امنیت کامل به دست گیرنده برسونه.


1- رئیسمون دو تا گروه کاری تو تلگرام ساخته بود که اونجا کارا رو با همکارا هماهنگ میکردیم. هر فردی که از محیط کار میرفت از گروه حذف میشد و هر تازه وارد هم به گروه اضافه میشد.

مدتها بود که تو گروه ها پیامی رد و بدل نمیشد.

از وقتی قرار شد از کار بیام بیرون تصمیم گرفتم قبل از اینکه از گروه ها حذف بشم، خودم لفت بدم. ولی هی امروز و فردا کردم.

هفته پیش که دیگه خداحافظی کردم، رفتم تو گروه ها ببینم هستم یا حذف شدم. که دیدم هستم، منتها خود رئیس از گروه ها رفته!!! تو یکی از گروه ها من هستم و یکی از همکارا، تو اون یکی گروه هم فقط من موندم و یه خط کاری که هیچوقت از تلگرامش استفاده نمیشه :|


2- مدتی بود که منتظر یه بسته پستی بودم. خلاصه پیگیری کردم و گفتن رسیده به شهرتون. تماس گرفتم با اداره پست گفتن دست ماموره. زنگ زدم به مامور گفت اگه هوا خوب باشه میارمش.

تا اینکه داداشم از محل کارش زنگ زد گفت یه پاکت برات اومده. گفتم چرا آوردن اونجا؟! من آدرس خونه رو داده بودم! گفت گفتن آدرس رو پیدا نمیکردن و اسمت رو دیدن و از آنجا که من فرد سرشناسی در سطح شهرم گفتن لابد با من نسبتی داری آوردن اینجا!

خیلی ممنون واقعا :/

مامور پست هم مامورای قدیم :|

چه معنی داره بسته من رو بردن محل کار داداشم؟ <_<

خداحافظ حریم خصوصی o_O

با تشکر از مامورین زحمتکش اداره پست -_-


در راستای غری که

اینجا زدم، به دو روز نکشید که.:

دیروز صبح که از خواب بیدار شدم حس کردم داره بارون میاد. رفتم پشت پنجره و دیدم بعله! زمستون بالآخره به رگ غیرتش برخورد! و من با صحنه بارش برف روبرو شدم ^_^

از یه طرف کلی ذوق زده بودم بخاطر برف و از یه طرف میگفتم حالا چطوری برم سرکار؟! =)

کل مسیر خونه تا محل کارم رو پیاده رفتم تا حسابی سرما رو لمس کنم :)

و من بالآخره زمستون رو دیدم ^_^

گفتم کار! فردا آخرین روز کاری من در محیط کار فعلیم خواهد بود! دقیقا شد یک سال. و باید بگم که خوشحالم. احساس میکنم یه باری از روی دوشم برداشته میشه :)

کلی واسه اوقات فراغتم برنامه دارم :دی

امیدوارم قبل از اینکه خمودگی بیکاری بر من غلبه کنه یه کار خوب پیدا کنم :))


ب.ن: ظاهرا این پست تو لیست به روز شده ها نبوده.

میگم چرا هیچ بازخوردی نداشته :|

این پست در تاریخ 15 بهمن نوشته شده


تو چله زمستون پشه ندیده بودیم که دیدیم!

اونم نه یکی و دوتا! بیشتر!! :دی

دیشب هوس دستنبو کرده بودیم، تابستون معرفت نشون داد اومد o_O



ب.ن: 5 ماه پیش داشتم با یکی از دوستان درمورد یه محصول زمستونی که زمان بچگیمون تو تلویزیون تبلیغ میکردن صحبت میکردم، ولی هر کاری کردم اسمش یادم نیومد. امشب که خیلی اتفاقی داشتم پیامای اون روز (8شهریور) رو میخوندم یهو اسم اون محصول یادم اومد! با خودم گفتم آکروباک بود؟ نه آتروپات! سرچ کردم دیدم خودشه!!

مربوط به خیلی قدیمه! خیلی خیلی قبل! و همچنان

این ذهن زیبا.

+ بعدا نوشت از خود پست طولانی تر شد :))


امشب خیلی یهویی سخنان حکیمانم متولد شدن!


1_اگه یه زن به عشق شوهرش مطمئن باشه، نه بهش شک میکنه و نه به کسی از اطرافیان شوهرش حسودی!


2_نمیدونم چه جوریه که ما آدما وقتی در موضع ناصح قرار میگیریم خیلی آینده نگر و عقل کل میشیم! ولی وقتی به خودمون میرسه زرت و زرت زمین میخوریم!



1_کارشناسی که بودم یه بار یکی از بچه ها بهم گفت دلم میخواد چاق بشم. گفتم چاقی که خوب نیست! گفت نه خیلی چاق، میخوام مثل تو بشم. و اون لحظه بود که دو عدد شاخ از روی تعجب رو سر من سبز شد! گفتم من که همه بهم میگن چرا اینقدر لاغری!!! گفت نه تو خوبی. اون روز هرچقدر به خودم و اون نگاه کردم نتونستم در خودم چاقی ببینم و یا اونو از خودم لاغرتر ببینم!

امروز که داشتم عکسای دوران کارشناسیم رو نگاه میکردم و کلللی خاطره خوشگل برام زنده شد، دوباره از تعجب شاخ درآوردم! آخه من از وقتی یادم میاد همیشه لاغر بودم و همیشه صورتم جوش داشته. ولی امروز دیدم چقدددددر قبلا صورتم پر بوده! و روی صورتم دریغ از یک دونه جوش! انصافا دکترم کارشو خوب انجام داده بود و درمانش هم 5 سالی ماندگار بود. درسته همیشه لاغر بودم، ولی حالا از لاغر به لاغرتر تبدیل شدم :|

گاهی چقدر آدم فراموشکار میشه! طوری که سخت قبول میکنه دختر 5 سال پیش درون عکس، خودشه!


2_امروز تو آشپزخونه یه بویی به مشامم خورد که منو برد به 17، 18 سال پیش! و حتی قبل تر!

بوی خونه همسایمون! یه پیرزن مهربون که بالای 15 ساله دیگه تو این دنیا نیست. دقیقا همون بو بود! بویی که جز تو خونه اون پیرزن دیگه هیچ جا و هیچوقت به دماغم نخورده!

گاهی چقدر ذهن آدم شگفت انگیز میشه! اییین همه سال خاطره یک بو رو در خودش حفظ میکنه!


برخلاف

هفته گذشته، این بار آخر هفته بسیار اکتیوی رو گذروندم. رفتم استخر و از ثانیه به ثانیش لذت بردم. خیلی چسبید.

کارای عقب موندم رو انجام دادم.

در کنار فامیل به سر بردیم.

و تو کل روز سرحال و سردماغ بودم :)



توصیه: پست هاتون رو (مخصوصا اگه طولانیه) قبل از نشر حتما کپی کنید!

+ باید به بازی "کلاغ پر" گزینه ی "پست" هم اضافه بشه :/


1- مریضی هم میتونه قشنگ باشه و سرشار از حس خوب

وقتی دکتر، بدون دفترچه، رایگان ویزیتت کنه

و داروخونه، بدون دفترچه، رایگان بهت دارو بده

همش هم بخاطر خودت!



2- داشتم تو پیاده رو میرفتم دیدم تو شیرینی فروشی ایستاده، سلام و علیک کردیم. هی میگه: بفرما! بفرما!

آخه کجا بفرمام؟ تو شیرینی فروشی؟ شیرینی هم نخریدی که من بفرمام -_-


- ما تو مدرسه قبلا کیمیا بازی میکردیم بعدشم مختار بازی. فقط بانوی عمارت مونده بود که اونم این دفعه بازی کردیم.

+ چه جوری اینا رو بازی میکنین؟ نمایشش رو اجرا میکنین؟

- هر کی یه شخصیت رو انتخاب میکنه بعد میریم باهم دعوا میکنیم

+ نقش خانما رو هم دارید؟

- نه، فقط یه بار یه نفر رو زدیم مجبورش کردیم جواهر بشه

+ چیکار کرد؟ اومد شربت خورد؟

- نه دعوا کرد :دی

+ عجب بازیایی دارید!

- کشور بازی هم میکنیم

+ چه جوریه؟

- من مغولستان بودم یه نفر چین بود یکی کره یکی ایران یکی آمریکا

+ خب بعدش چیکار میکنین؟

- دعوا میکنیم :)))


1- یه ضرب المثلی هست که میگه: جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟

در جواب باید بگم که: بود!

این هم سندش:


با این آذوقه اگه قحطی بشه آخرین فردی خواهم بود که گشنگی میکشه :دی



2- زنگ گوشیم رو بعد از قرنی عوض کردم. ده روز گذشته یک بار هم گوشیم زنگ نخورده! چند روز پیش تو یه مغازه بودم که جز من سه نفر دیگه هم بودن. تو همون زمان کوتاه گوشی هر سه نفرشون زنگ خورد و من هر بار فکر کردم گوشی منه و به زنگش عادت ندارم :|



3- جلوی فروشگاه ایستاده بودم که یه آژانس اومد یه خانم لال رو ببره. هرچقدر راننده از خانم آدرس رو پرسید متوجه نشد چی میگه. به من گفت: خانم ببین این خانم کجا میره. از خانمه پرسیدم و اون هم خیلی نامفهوم گفت آدرسش رو. به راننده گفتم: میره مسکن مهر

نمیدونم راننده چی دربارم فکر کرد که از من خواست زبون اون خانم رو تشخیص بدم!

و از آنجا که من به زبون ناشنوایان واردم، یکی گفت میخوام برم کافه

پرسیدم: حالا کنسرت کی هست؟

:))



4- رفتم بانک حساب باز کنم. فرم رو پر کردم و تحویل دادم. و باز هم همون سوال همیشگی: محصلی؟

حالا درسته بیبی فیسم، ولی تو فرمی که جلوی چشمته نوشتم که چه مدرکی دارم! تاریخ تولدم رو هم که نوشتم!

همه فکر میکنن من بچه ام o_O


دیشب رفتیم به مناسبت روز مادر کیک بگیریم. تو یه شیرینی فروشی با ویترین خالی از کیک مواجه شدم. پرسیدم کیک ندارین؟ گفت چه سایزی میخوای؟ گفتم دارین یعنی؟ گفت آماده نیست چه سایزی میخواین براتون بزنم.

گفتم چقدر طول میکشه؟ گفت 5 دقیقه

قبول کردیم و منتظر موندیم.

چند تا ورقه کیک روی هم گذاشت و تبدیلش کرد به یه کیک تولد و خامه کشی کرد. با تعجب داشتم به حرکاتش نگاه میکردم. یهو برگشت نگام کرد و گفت: آبجی چرا اینجوری نگاه میکنی؟ از شما که بهتره تپ و تپ غذا درست میکنید! کیکه دیگه!

و به کارش ادامه داد. نمیدونستم چی بگم! میخواستم از خودم دفاع کنم ولی دیدم من که اصلا اهل آشپزی نیستم! اگه بگم من چپ چپ نگاهت نکردم هم دروغ بود! سکوت پیشه کردیم تا کارش تموم شد و یه کیک بزرگ تحویلمون داد. و عذرخواهی کرد بابت معطلیمون.


این هدیه رو هم دریافت کردم :)



یه نفر به من پول بدهکاره. یکی که مثلا باهم دوست شده بودیم. پولمو نداد و به خیال خودش بالا کشید. احتمالا پیش خودش فکر میکنه خیلی زرنگه و با افتخار به همه اعلام میکنه فلانی حتی یه قرون هم نتونست از من بکنه!

تو این جریان از من هیچی کم نشد. اون پول اصلا برای من رقمی نیست که بخاطر از دست دادنش ضرر کرده باشم و یا با گرفتنش وضعم خوب بشه!

ولی این وسط، اون آدم شرف و آبروی خونوادگیشو پیش من و خونوادم از دست داد! طوری که به اون و خانوادش به چشم حقارت نگاه میکنم. یه آدم چقدر میتونه بدبخت باشه که اینقدر مفت عزت خودشو خانوادشو از دست بده!

عزت، شرف، آبرو چیزایی نیستن که راحت به دست بیان

یه وقتایی لازمه بخاطر حفظشون از مالت خرج کنی

ولی بعضیا بخاطر به دست آوردن پول، شرفشونو خرج میکنن!


تو دوران دانش آموزیم یه بار که مامانم داشت راجع به آیندم حرف میزد، در باب اسم همسرم یهو اسم سینا به زبونش اومد. از همون موقع این اسم موند! هروقت بحثی میشد با همین اسم بود.

در تمام عمرم شاید کلا دو تا سینا رو از نزدیک دیده باشم!

یه دوستی دارم، شیش سال و نیم پیش که درباره ازدواج ازش پرسیدم گفته بود خیلی دلش میخواد زودتر ازدواج کنه. جدیدا پروفایلاش بودار شده! ظاهرا داره ازدواج میکنه

طبق رسم بعضیا که تا مجردن عکس خودشونو ممنوع میدونن واسه گذاشتن رو پروفایل، و به محض ازدواج این قضیه مجاز میشه، و روندش هم به این شکله: اول دیدم حرف اول اسم خودشو نوشته کنار یه حرف دیگه. چند روز بعد عکس دو تا دست رو گذاشت! امشب دیدم اسم طرف رو نوشته o_O

بعد از شیش سال و نیم انتظار باید شوهر منو مییدی؟ -_-

مگه سینا سهم من نبود؟ :/

دپرس شدم :|


دیشب واسه اولین بار در عمرم چهارشنبه سوری داشتم! البته از نوع خانوادگی و سالمش بود! کلی خوش گذشت ^_^


روز مرد رو به آقایون داداشا تبریک میگم و آرزو میکنم اگه پدر نیستید ایشالا بشید :)


وای که چقدر همه جا پر از حس خوبه!! انرررررژیه که از سر و روی شهر و آدما میباره! خیلی عید امسال برام شیرین و هیجان انگیزه! الهی هوای دلمون همیشه مثل عید، بهاری و تازه باشه و همه سرحال و سر کیف باشن ^__^


نه به آجیل!

نه به ماهی!

نه به سبزه!

این شعار رو امسال ما عملی کردیم و هیچکدومو نخریدیم! به همین سادگی :)



وای چقدر این اسفند زود تموم شد!! من هنوز واسه تحویل سال آماده نیستم!!

برم که کلی از کارام مونده!!

خداحافظ تا سال بعد ;)


دراز کشیده بودم که با زیاد شدن صدای بارون از خواب پریدم!

از پریشب یه ریز داره بارون میاد ولی الآن یهو شدید شد! میگم شدید یعنی شدید ها! انگار دوش حمام رو تا آخرین درجش با شدت باز کرده باشی! انگار از آسمون داره سیل میاد!! نمونش رو حتی تو بارونای مصنوعی فیلما هم ندیده بودم!

همین الآن برق قطع شد

خدایا به خیر بگذرون.


1_ واسه عید کلی دکوراسیون خونه رو تغییر دادم. یه عالمه وسیله رو جابجا کردم. جای خیلی چیزا رو عوض کردم. ولی اونقدرام به چشم دیگران نیومد. یعنی اصلا ندیدن و متوجه تغییرات نشدن! حالا فهمیدم تغییر دکوراسیون و خونه تی واسه دل خود آدمه. تویی که تو اون خونه زندگی میکنی و از تغییراتش و از نو شدنش لذت میبری. حالا از دیدن تک تک اون تغییرات لذت میبرم و حالم خوب میشه :)


2_ همیشه برام سوال بود چطور بچه ها با اون ناخنای کوچیکشون صورت خودشون یا دیگران رو چنگ میزنن؟ اصولا در ناخن پتانسیل چنگ زدن رو نمیدیدم. خودم با اینکه معمولا ناخنام بلنده ولی هیچوقت کسی رو چنگ نزدم. تصور میکردم ناخن باید بشکنه موقع چنگ زدن! تا اینکه دیروز وقتی داشتم حرف میزدم و به تبعش دستمو حرکت میدادم یهو انگشتم خورد به صورتم و پوستم خراشیده و زخمی شد :|


3_ از یه چیزی که خیلی بدم میاد تقلیده! اینکه از کسی تقلید کنم و بدتر از اون، کسی ازم تقلید کنه!

اومده عید دیدنی: این عکسو کجا گرفتی منم دلم میخواد از این عکسا بگیرم!

این عروسک رو از کجا خریدی منم میخوام!

این فرشتون چقدر قشنگه ما هم بریم بگیریم!

بابا خب خودت از خودت ایده و سلیقه نداری؟ فقط منتظری ببینی دیگران چیکار میکنن که بری کپی کنی؟ :/

به نظرم قانون کپی رایت باید مشمول سلیقه و ایده های ذهنی هم بشه -_-


4_ چقدر این برنده شدن تو مسابقه ها شیرینه ^_^

اصولا من زیاد برنده میشم (آیکن خودشیفتگی)

چندی پیش تو مسابقه شعر مربوط به کانال یکی از بلاگرا برنده شدم. یه بار هم تو یه کانالی عضو شدم و صرفا بخاطر همین عضویت، قرعه کشی کردن و منم برنده شدم. حالا هم تو یه مسابقه تلگرامی شرکت کردم و بعد از سه روز (یعنی امروز) پیام دادن که برنده شدی =)

آوازه برنده شدنم تو مسابقات وبلاگی هم که به گوش همگان رسیده :دی


5_ عادت چیز بدیه؛ یا بهتر بگم "عادی شدن"

یه وقتایی واسه رسیدن به یه هدفی یا به دست آوردن چیزی یا بودن با کسی اونقدر شوق و ذوق داری که خواب و خوراک نداری! اما بعد از رسیدن به اون آرزو دیگه همه چی برات عادی میشه و ذوق و شوقت تموم میشه. انگار شوق رسیدن بهش از داشتنش شیرین تره o_O


1_ یکی از دوستای مامانم سه تا دختر داره. هر چهار نفرشون اومدن خونه مون عید دیدنی. اینا جوری هستن که به کسی مهلت حرف زدن نمیدن. یه ریز حرف میزنن. حتی به همدیگه هم اجازه حرف زدن نمیدن و هی میپرن تو حرف همدیگه. وقتی مقابلشون باشی نمیدونی به کدومشون گوش بدی! فکر کنید چند نفر همزمان دارن باهاتون صحبت میکنن! من همیشه تقسیم بندی میکنم که نگاهم رو کدومشون باشه! چند ثانیه که به حرف یکیشون گوش دادم نگاهم رو میچرخونم رو نفر بعدی! همیشه هم نگران اینم که نکنه اونی که حرفشو نصفه گذاشتم ناراحت بشه! واقعا نمیشه به همشون همزمان گوش داد!

بعد از اینکه حرفاشون تموم شد پا شدن که برن. و اصراااار داشتن که حتما شمام باید بیان خونه ما!

من به این فکر میکردم اگه ما بریم خونه شون هیچ حرفی برای گفتن نخواهیم داشت چون همه حرفا خونه ما زده شده و حرفی نمونده. ولی وقتی بعد از چند روز رفتیم خونه شون، اونقدر حرف زدن که وقتی اومدیم بیرون به مامانم گفتم یه کم به گوشامون استراحت بدیم :))


2_ این قابلیت جدید تلگرام چقدر بده! چه معنی داره طرف مقابل بتونه پیامای ما رو حذف کنه؟ :/


3_ بعد از برنده شدن تو

مسابقه مذکور، فقط اسمم رو بهشون اعلام کردم. ولی با کمال تعجب دیدم تو کانال، اسمم رو به اضافه شهرم نوشتن! مگه از روی اکانت تلگرام میشه محل زندگی رو شناسایی کرد؟! گفتن شمارم رو هم میتونن بفهمن! o_O


4_ وقتی از دختر پسرعمه ی مادرت، به عبارتی از دختر دخترعموی مادرت، تراول عیدی بگیری، باید هم به دید و بازدید عید علاقمند بشی! :دی


5_ مگه میشه رقیبت تو جمع آوری هرچه بیشتر عیدی، مادرت باشه؟! به سختی تونستم پیشی بگیرم! اونم با 3 هزار تومن و 1 دلار ;)


دیروز مثل همه رفتیم تو طبیعت.

بچه ها میگفتن بریم بازی. من مایل نبودم چون نگران ناخنام بودم! با این حال رفتم و هرچند ناخنم شکست اما خیلی خوش گذشت. ^_^


چایی آتیشی درست کرده بودیم. پیاله ها کم بود و به من نرسید. با خودم گفتم خب اینجا که آب نداریم و تا برسیم خونه ظرفا شسته نمیشن. پس اگه تو پیاله ها واسه سری دوم چایی ریختن من نمیخورم. که یهو دیدم اومد طرفم و پیاله چاییشو گرفت سمتم و گفت: بیا این چایی رو بگیر، تو به ظرف دهنی حساسی، من بعدا میخورم.

همین توجه های کوچیک، مهربونی رو نشون میده :)


از دیروز بدنم کوفته است و ماهیچه هام گرفته.

مثل اسی نباشید!

با ورزش دوست باشید -_-


اینایی که میان تو برنامه کودک شو، قسمت دوبله شو، بعد لباس اون شخصیت رو میپوشن یا رفتاراشو تقلید میکنن، تعریفشون از دوبله چیه واقعا؟

الآن اون شاخی که گذاشتی رو سرت باعث میشه صدات مثل گاو بشه؟!

اینکه ماسک اون کاراکتر رو گرفتی جلوی صورتت، صدات هم مثل همون میشه؟

اونجوری که بال بال میزنی هیچ تاثیری رو شبیه مرغ شدن صدات نداره!

نمایش نیست ها! دوبله است :|


بیاین یه بازی کنیم:

1- تا به حال با چه کلماتی خطاب شدید که خیلی خوشتون اومده؟

(اگه خواستید بگید خطاب کننده چه کسی بوده)


2- دوست دارید با چه کلماتی خطاب بشید؟

(اگه خواستید بگید توسط چه کسی)



ب.ن: خب حالا جوابهای خودم:

1- بابا توسط عمو و برادر و مادرم

مامان یا مامانی توسط پدر و عمو و پسرعموم

دتر (دختر به زبان مازندرانی)


2- این که "دخترم" صدام کنن


وقتی یکی کنارتونه آیا طبیعیه که تو مدت 20 دقیقه 60 بار انگشتش رو تو پهلوتون فرو کنه، 40 بار به نوک دماغتون ضربه بزنه، تو گوشتون مثل قطار سوت بکشه، به طرق مختلف به هر جایی دستش برسه ضربه وارد کنه؟

واقعا همه همنشینا اینجوری هستن؟! :|


اول از همه تولد امام زمان رو تبریک میگم ^_^


1_تو یه گروه تلگرامی عضوم که هر روز هر کی مورد سوال گروه رو انجام داد میاد تو گروه اعلام میکنه. یه جورایی مثل حضور و غیابه

مدتی بود میدیدم یکی از آقایون واسه اعلام همراهیش، پیام یکی از دوستان رو ریپلای میکنه. اولش فکر کردم اتفاقیه، بعدش دیدم چند تا از عکسای پروفایلاشون هم مثل همدیگه است. حدس زدم قصد ازدواجی باشن. یهو یه روز آقاهه از گروه لفت داد! دیدم پروفایل خانم هم درمورد بی اعتمادی و ایناست. انگار زده بودن به تیپ و تاپ هم! چند روز بعد دوباره خانمه اقاهه رو اد کرد و امروز خانمه گفت قراره باهم ازدواج کنن

این از کارآگاه بازی اینجانب :دی


2_از آنجا که فوتبالی نیستم اصلا برنامه شوتبال رو نمیبینم. امروز اتفاقی مهمونای برنامه شون رو دیدم و کانال رو عوض نکردم. کلللی هیجان انگیز بود و کلی تنهایی تو خونه سر و صدا کردم و تشویقشون کردم! خیلی باحال بود :)))


3_ یک هفته تمام منتظر میمونم که شنبه بیاد تا یگانه برنامه تلویزیونی مورد علاقم رو ببینم که همانا عصر جدید میباشد. چرا آخه یه هفته درمیون فوتبال پخش میشه؟ زورشون به عصر جدید رسیده فقط؟ هفته ای دو روز هم روا ندارن؟ شبکه ورزش واسه چی ساخته شده پس؟ مسابقات ورزشی رو از شبکه ورزش باید پخش کنن دیگه! ای بابا :/


4_ اردیبهشت خوشگل اومد :)

حیف نیست واقعا آدم تو این ماه سفر نره؟


+آقا بخونید!! مگه داریم اصلا؟!!! :)))))

اینجا ;)


امروز ناهار رفتیم پیک نیک

بگید کجا؟

تو خونمون!

بله درسته :دی

تو حیاطمون زیرانداز پهن کردیم و ناهار که همانا مرغ ترش جان دل بود رو تو نسیم خنک بهاری و در برابر آفتاب گرم و مطبوع و زیر آسمون آبی، نوش جان کردیم :)

و چقدر چسبید ^_^

ای کسانی که از نعمت داشتن حیاط برخوردارید! قدر بدانید و حالشو ببرید :)))


1_شده از دیدن خنده ی یه نفر، گریه ات بگیره؟

2_شده یه بزرگتر، تو یه جمع، بهت بگه "شما چشم مایی"؟

3_شده کسی بستنی گاز زده ات رو با بستنی گاز نزده ی خودش عوض کنه؟

4_شده تلگرامت رو از گوشیت یده باشن؟

5_شده تو یه روز در کمتر از دو ساعت، هفت نفر از دوستات رو تو نقاط مختلف شهر ببینی؟

6_شده یه جایی که آب کمه، یه نفر آب معدنی دهنیش رو بهت بده و وقتی بگی نمیخوام، به زور بگه باید جلوی چشمم بنوشی؟

7_شده کارهایی که قبل از خواب انجام میدی از کارهای زمان بیداریت بیشتر باشه؟


بچه که بودم (احتمالا سه یا چهار ساله) پسرعموم که اون موقع سرباز بود، اومد خونه ما. این درواقع اولین باری بود که میدیدمش. چون خانواده عموم تو یه شهر دیگه بودن. و حالا سربازی پسرعموم افتاده بود تو شهر ما.

من خیلی از حضور این مهمون جدید خوشحال بودم.

تا اینکه موقع رفتنش رسید.

من طبق رسم همه بچه ها، ناراحت بودم و بهش گفتم نرو!

اون هم برای اینکه من به رفتنش رضایت بدم گفت فردا برمیگرده.

فردای اون روز من برای استقبال از پسرعمو، عینک دودی پلاستیکی آبیم رو که شیشه های مشکیش شبیه چراغ فولکس بود، به چشمم زدم و رفتم رو پله ی جلوی در خونه مون منتظر نشستم! و فلسفه ی عینک این بود که پسرعمو وقتی اومد من رو نشناسه و با برداشتن عینکم غافلگیرش کنم!

ولی افسوس که انتظارم هرگز به سر نرسید.



یه بازی گروهی اندروید هست به اسم "دور"

تو این بازی دو نفر دو نفر یه تیم میشین. کلماتی بهت داده میشه که باید هم گروهیت رو راهنمایی کنی تا بتونه کلمه رو حدس بزنه

حالا تجربه راهنمایی ها و جواب های ما تو بازی:


کلمه "استکان"

راهنمایی: چایی رو با چی میخوری؟

جوابها: دهن، لب، دست!


کلمه "سلول"

راهنمایی: بدنت از چی تشکیل شده که خیلی ریزه؟

جواب: مو! (و از آنجا که فرد بدنسازی میره) جواب بعدی: عضله!


کلمه "کباب"

راهنمایی: گوشت وقتی خیلی میپزه چی میشه؟

جواب: سوخته، جزغاله!


کلمه "عصای جادویی"

راهنمایی: موسی چی رو مینداخت روی زمین؟

جواب: وزنه! (از آنجا که علاقمند به بدنسازی هستن، اون موسی اسماعیل پور که بدنسازه رو گفتن)


کلمه "آهو بره"

راهنمایی: امام رضا ضامن چی شد؟

جواب: آهو

راهنمایی: وقتی کوچیکه بهش چی میگن؟

جواب: آهوی کودک!


کلمه "پریز تلفن"

راهنمایی: اون سوراخی که مال تلفنه

جواب: سوراخ تلفن!!


کلمه "پیپ"

راهنمایی: پدر پسر شجاع چی میکشید؟

جواب: شجاعت!


کلمه "ناقوس"

راهنمایی: وقتی یه فحش بد میدن میگن بی چی؟

جواب: بی ناموس

راهنمایی: کلیسا شبیه اینو داره

جواب: بی ناموس کلیسا!


کلمه "پوشک بزرگسال"

راهنمایی: مای لیدی!

جواب: خانم من!!!!



(پرده اول)

صحنه: جلوی سوپرمارکت


دختر: برام خوراکی بخر

مادر: کارتم همرام نیست. تو کارت آوردی؟

دختر: آره

مادر: خب تو بخر

دختر: نمیخوام



(پرده دوم)

صحنه: سر کوچه

مادر روی سکویی مینشیند

مادر: من نمیام خونه

دختر: چرا؟

مادر: تو برام خوراکی نخریدی!

دختر: پا شو بریم خونه!

مادر: تا نخری نمیام

دختر: دیگه با خودم نمیارمت بیرون

و از صحنه خارج میشود

چند دقیقه بعد دختر با پلاستیکی در دست وارد صحنه میشود.

مادر: خریدی؟

دختر: بله

و هر دو از صحنه خارج میشوند


+ این داستان واقعی است.



بی ربط به پست: هیچوقت به حرف گارسون مبنی بر تعریف یکی از موارد منو اعتماد نکنید!

یه لیوان شیر آورده توش پر کرده از تیکه های یخ! یه پر قهوه ریخته روش و تهش هم سس شکلات چسبیده. اسمشم گذاشته "آیس موکا" ! آخه اون یخا اگه آب بشن که اون شیر شده آب زیپو!


بی ربط نوشت 2: بعضیام هستن وقتی یه امانت ازشون میگیری باید به زور بهشون پس بدی! یه کتاب تو دوران دانشجوییم از یکی گرفته بودم، بعد از اینکه کارم باهاش تموم شد چند بار به صاحبش گفتم کتابتو برات بیارم؟ هر بار میگفت الان نه من کیفم سنگین میشه! تا اینکه درسمون تموم شد و دیگه ندیدمش.

چند سال از اون جریان میگذره. دیروز تو یه مراسمی، از اونجا که میدونستم اون دوستم هم میاد، کتاب رو با خودم بردم. دیدمش و گفتم کتابتو آوردم. گفت: نه من اصلا نمیتونم الآن ازت بگیرمش! گفتم خب من چیکار کنم؟ گفت آخر مراسم صدام بزن ازت بگیرم. رفت و دیگه پیداش نشد. منم به دخترخالش که دوستمه گفتم این کتابو میتونی بدی به دخترخالت؟ گفت اره. گرفت و رفت.

بساطی داریم از دست ملت :|


با اینکه ناخوش بود و بخاطر سردردش نتونست سر سفره افطار بیاد، وقتی دید حال منم خوب نیست، رفت برای من و خودش تخم مرغ عسلی درست کرد.

گفت آماده شده.

نتونستم برم تو آشپزخونه. چند دقیقه بعد خودش برام آوردش.


این بار من ازش پرسیدم:

با آب جوش یا معمولی؟


برخلاف شبهای ماه رمضون هر سال که تا سحر بیدارم، امشب تصمیم گرفتم بخوابم.

دو ساعت گذشته و من خوابم نمیبره. این پشه ی بوق هم راحتم نمیذاره و تلاش های من برای کشتنش بی نتیجه مونده.


خسته ام از خواستگار رنگ رنگ

پس کجا هستی تو ای یار قشنگ؟

همین الآن سرودمش!


خدایا!

کجاست همون که عاشق منه؟ که تو می بینیش و من نمی بینم!

امان از این اشتباهیا.


امشب حلیم خوردم. حلیمش مونده بود و واسه همین یه کم ترشیده بود.

یاد تو افتادم.

یاد روزی که حلیم داشتیم. همه داشتیم میخوردیم که دیدیم انگار ترشیده. ظرف حلیمو از جلوم برداشتی و گفتی تو نخور. گفتم نه اشکالی نداره. گفتی نه مسموم میشی. و خودت شروع کردی به خوردن حلیم من. گفتم پس چرا داری میخوریش؟ گفتی من چیزیم نمیشه.

امشب هم حلیم ترشیده بود. ولی تو نبودی. نبودی که ظرف رو ازم بگیری. نبودی و من تا آخر حلیم ترشیده رو خوردم.

.

.

حق نداری نباشی!

اصلا میخوام همه حلیم های دنیا بترشن

وقتی میتونه بهونه ای بشه برای لمس محبتت.


دیشب تو هیئت، یه خانمی کیک پخش میکرد. فقط به بچه ها میداد. اومد کنار ما و به بچه ها تعارف کرد و رفت. چند دقیقه بعد یه دست از پشت سرم یه کیک گذاشت تو دامنم و رفت. با تعجب به اطرافیانم نگاه کردم و همه خندیدن. گفتم مگه این واسه بچه ها نبود؟ بغل دستیم گفت انگار داره به پیرم میده!

من دقیقا کدومشونم؟ o_O


الآن که دارید این پست رو میخونید ممکنه بعضیاتون صدای کولر به گوشتون برسه و یا بادش بهتون بخوره.

جالبه بدونید اینجانب این پست رو درحالی مینویسم که یک جفت جوراب کلفت به پا، یک سوییشرت به تن، یک کلاه به سر و دو عدد پتو به رو! دارم.

دقیقا تو یازده خرداد هزار و سیصد و نود و هشت!


مادربزرگم رفت

امشب شب اول قبرشونه

ازتون میخوام لطف کنید براش نماز شب اول قبر بخونید

بهتره بین نماز مغرب و عشا خونده بشه.دو رکعته. رکعت اول بعد از حمد یک مرتبه آیت الکرسی و در رکعت دوم بعد از حمد 10 مرتبه سوره قدر خونده میشه. بعد از اتمام نماز این عبارت گفته بشه: اللهم صل علی محمد و آل محمد وابعث ثوابها إلى قبر ماه نساء بنت علی بابا


تو محله مون یه دختر نوزده ساله هست که از نظر ذهنی یه مقدار مشکل داره و الآن کلاس نهمه. تازگیا با من آشنا شده و من رو دوست خودش میدونه.

امروز که دیدمش یه نامه بهم داد. گفتم برام نامه نوشتی؟ خندید و از خجالت صورتش رو پوشوند.


این پاکتشه که کلی چسب کاریش کرده بود:


توی پاکت دو تا نامه گذاشته بود:

اون شکل دورش قلبه


اینم نامه دومش:

اون شکلات هم تو پاکت بود


(اشک)

دراز کشیده بودم. وارد اتاق شد. بلند شدم. گفت راحت باش. گفتم راحتم.

با بغض گفت: این همه درس بخون لیسانس بگیر فوق لیسانس بگیر حالا باید تو خونه بخوابی

دیدم که اشکاش چکیدن.



(لبخند)

کنارش نشسته بودم و قرآن تلاوت میشد. رسیدیم به آیه 15 سوره نباء: لِنُخْرِجَ بِهِ حَبًّا وَ نَباتاً

دست گذاشت رو زانوم و با لبخند گفت: یادت باشه قرآن که تموم شد یه چیزی برات تعریف کنم!

بعد از پایان تلاوت قرآن گفت: زمانی که بچه بودی ت میرفتیم کلاس. یه روز سر کلاس، همین آیه تلاوت شد و تو یهو به مادرت گفتی "مامان من نبات میخوام" حالا هرچقدر میگفتیم بیخیال شو الآن نبات از کجا بیاریم کوتاه نمیومدی! از اون زمان به بعد هروقت این آیه رو میشنوم یاد تو می افتم :)



(مقابله به مثل)

به دنیا اومدن بچه اش رو تبریک نگفتم، بهم تسلیت نگفت

تولدش رو تبریک نمیگم، بهم تسلیت نگفت

با اینکه دلخور بود اما نامزدیش رو تبریک گفتم، بهم تسلیت گفت



(باشد برای بعد)

حدسم روی شش نفره

زمان همه چیز رو مشخص میکنه


وقتی کسی از نزدیکان که ازقضا چهارده سال از شما کوچکتر است، در جمع به شما بی احترامی کند و شما را مسخره کند، و شما یک بار بخندید و چیزی نگویید و دوبار به روی خودتان نیاورید و منتظر تذکر والدینش شوید و سه بار رعایت جمع را بکنید، ولی آخر از کوره در می روید! نمی روید؟

حالا عکس العمل مادرش چیست؟ "بچه های این دوره و زمونه به حرف آدم گوش نمیدن" و وقتی بگویی "این همه بچه دورمان هست که آدم از ادب فراوانشان انگشت به دهان میماند!" بگوید: "خود تو به آن یکی فرزندم دستور میدهی و در جمع ضایعش میکنی"

یعنی اگر شما در خانواده با یک فرد هجده ساله مواجه شوید که مثل قحطی زده ها مشت مشت قند و شکلات میخورد و کلاه پیرمرد هشتاد ساله را از سرش مید و پرت میکند و به مرد پنجاه ساله لگد میزند و پدر و مادرش هم هیچ به روی مبارکشان نمی آورند، به رفتارش اعتراض نمیکنید؟ این دستور دادن است؟ من دلم برایش میسوزد و نمیخواهم پیش دیگران بی ادب شناخته شود! این ضایع کردن است؟ شما ضایع هستی جانم! من میخواهم که از ضایعی دربیایی!


یک: از تو اتاق شنیدم که داشت به مامانم میگفت: بچه تر که بودم منتظر بودم اسی بزرگ بشه و غذاهای ایتالیایی و مدرن بپزه و من بخورم. آخه تو و مامان قدیمی هستین و غذاهاتون هم قدیمیه. ولی اسی بچه است و میتونه غذاهای جدید یاد بگیره. اما نمیدونستم وقتی اسی بزرگ شد خودش منتظره یکی دیگه براش غذا بپزه!



دو: برنامه شبام اینه که تو تاریکی، گوشی دستم بگیرم و بعد از یه مدت کوتاه با شنیدن یه صدای وحشتناک بیخ گوشم از جام بپرم و داییم بگه نترس نترس! و پاشم چراغ رو روشن کنم و داییم با مگس کش اون موجود رو که جذب نور گوشیم شده، از اتاق بیرون کنه


سه: رفته بودیم گار شهدا. تولد یکی از شهیدا بود.



 تو همه تولدها باید کادو بدی. ولی تو تولد این شهید، خانوادش اینا رو هدیه دادن:


اون جیب لباس درواقع یه جانماز حاوی مهره، داخل اون کیف گردنی آیه و ان یکاد هست، پیکسل و دعا و شکلات هم که مشخصه.

اون کاغذهای لوله ای هم سخن شهدا و زندگی نامه شهیده

+ نمیدونستم بعد از خوندن فاتحه، باید به خانواده شهید چی بگم! بگم خدابیامرزه؟ الهی بهشتی باشه؟ خب اینا که بدیهیه! تا اینکه از یه دانا شنیدم که گفت: ان شاءالله هم سفره ارباب بشه


در راستای ابهام زدایی

این پست و

کامنتم در این پست (از آخر هفتمی) باید بگم امروز تولدمه. که مقارن شده با تولد امام رضا. پارسال تولدشون مشهد بودم.

امسال قصد داشتم برخلاف سالهای قبل، برای تولدم جشن بگیرم و دوستامو دعوت کنم بریم کافی شاپ. که با

رفتن مادربزرگم کنسل شد. دیگه رو پروفایل تلگرامم هم نذاشتم و اینجا هم چیزی نگفتم.

بعد دیدم خیلی گناه دارم. تصمیم گرفتم تنهایی برم واسه خودم تولد بگیرم. عصر رفتم کافی شاپ. به آقایی که اومد سفارش بگیره گفتم کیک مناسب تولد دارید؟ گفت تولدتونه؟ گفتم بله. گفت واسه تولد که نه اما کیک معمولی تزئین نشده داریم اگه میخواین یه دونه برش نزده اش رو براتون بیارم فقط مهموناتون چند نفرن؟ گفتم تنهام. گفت کیکامون برای یه نفر بزرگن، مشکلی نیست؟ گفتم پس همون یه برش کیک برام بیارید. سفارش رو گرفت و رفت. منم منتظر نشستم. یه مدت گذشت و نیومد. گوشیم زنگ خورد. مشغول حرف زدن بودم و همچنان منتظر یه برش کیکم. مکالمه تلفنیم تموم شد و هنوز سفارشم رو نیاورده بودن. کلافه شدم و خواستم برم ببینم چی شد پس. که یهو صدای موزیک به تولد تولد تغییر کرد و دیدم چند نفر دست و جیغ و سوت ن دارن میان و تولدت مبارک میخونن. کنجکاو شدم ببینم کیه که روز تولدش با من یکیه! همه مشتریای کافی شاپ هیجان زده به این گروه نگاه میکردن و دست میزدن. یهو دیدم کیک شکلاتیشون رو گذاشتن رو میز من! با خودم گفتم نکنه یکی از دوستام . هرچند خیلی بعیده! نه. هیچکدوم از اون افراد که داشتن با لبخند دست میزدن رو نمیشناختم! نمیدونستم باور کنم برای منه یا اینکه سوتفاهم شده! که چهره گارسون رو بینشون شناختم. با دهانی باز مانده از تعجب نگاهش کردم. اومد جلو و با لبخند گفت: بفرمایید خانم اینم سفارش شما :)


عنوان: توهمات یک تولد ندیده

(نویسنده روز تولدش را در قبرستان گذراند درحالی که همه خانواده گریه میکردند)


+ قسمت آخر

این پست رو گذاشته بودم برای امروز

حدس زدم شش نفر تولدم رو یادشون باشه و منتظر تبریکشون بودم. پنج تا از دوستای واقعی و یک دوست مجازی. این عدد به پنج تقلیل پیدا کرد. یکی از دوستای دنیای واقعیم که همیشه یادش بود امسال یادش رفت. و دیگر هیچ کسی یادم نکرد.

ب.ن:البته اینم بگما! که همون پنج تا تبریک می ارزید به همه تبریکای دنیا! دونفرشون که علاوه بر تبریک امروز، به محض آغاز ماه تیر برام کلیپ تولد فرستادن! یه نفرشون دقیقا ساعت صفر روز 23 تیر تبریکش رو فرستاد. و اون دوست مجازی هم کلی ذوق زده ام کرد ^_^


تولدش نزدیک بود. همش تو این فکر بودم که چی براش بگیرم.

تولدش رسید و من همچنان کادویی براش نگرفته بودم.

اومد خونه مون. خواستم یه چیزی که قبلا حرفشو زده بودم بهش نشون بدم.

شی مذکور رو گرفت تو دستاش و ذوق زده شد. یهو دیدم داره به من نزدیک و نزدیک تر میشه! فکر کردم خدایا چرا اینجوری میکنه؟! چسبید بهم و منو بوسید! تو دلم گفتم خدای من نهههه! بهش گفتم من اینو کادو گرفتم!* گفت دست شما درد نکنه. و گذاشتش تو کیفش!

*فکر کرد من واسه تولدش براش کادو گرفتم، درصورتی که منظور من این بود که من این رو به عنوان کادو دریافت کردم!

اون کادوی من بود

آخه چرااااا


امروز مستند پاپلی رو دوباره از تلویزیون دیدم و دوباره پرت شدم تو گذشته ای نه چندان دور. تو حال و هوای باصفای شمال و روستاهاش و لهجه ای که چقدر دلتنگش بودم و یه زمانی معتقد بودم رو مخه!

اونقدر دلم تنگ شد برای روزایی که همه بودیم، کنار هم بودیم، دور هم جمع بودیم و خوش بودیم و صفا میکردیم.

حس خفگی بهم دست داده، اصلا نمیتونم تحمل کنم! و خیلی برام عجیبه این حجم عظیم از دلتنگی که ازش بیخبر بودم و یهو سر باز کرد

احساس میکنم یه تیکه از وجودمو تو روستای پدریم جا گذاشتم

دلم داره پاره میشه برای روزایی که بابا بود 


حدس بزنید چی شده؟!

به مناسبت تولدم، واران جان برام کادو فرستاده ^_^

 

 

یه تابلوی قشنگ، دو تا کتاب خوب، و یه پین گوگولی ^_^

با دستخط خودش هم تو صفحه اول کتابا و پشت تابلو برام یادگاری نوشته ❤

ممنونم ازت واران بامحبت و عزیزم که از دوستای دنیای واقعیم بیشتر بهم لطف داری :**

 

پ.ن: من که مشکلی برای نوشتن پست و آپلود عکس نداشتم


امسال به محض اینکه رسیدیم مشهد، خالم گفت نرم افزار رضوان رو نصب کنیم شاید مهمون غذای حضرت بشیم. همون شب اول یعنی یکشنبه، خودش تو نرم افزار ثبت نام کرد. فرداش که رفتیم حرم یه پیام براش اومد که شما دعوت شدین! باورمون نمیشد! تو پیام نوشته بود که هر فرد میتونه چهار همراه با خودش ببره. ما چهارده نفر بودیم و گفتیم اشکال نداره، اون پنج تا غذا رو همه با هم میخوریم. همون شب یعنی دوشنبه همگی تو این طرح از طریق نرم افزار و پیامک ثبت نام کردیم. به صبح سه شنبه نکشید که داداشم هم دعوت شد! و حالا ما میتونستیم ده تا غذا بگیریم. گفتیم خیلی عالیه! اون چهار نفرمون هم میتونن با بقیه شریکی غذا بخورن. که طولی نکشید و داییم هم دعوت شد!! و ما چهارده نفر، پونزده تا غذا مهمون امام رضا شدیم!


ظهر چهارشنبه 9 مرداد، مهمانسرای حرم امام رضا علیه السلام:


یعنی جوری دعوتمون کرد که حتی یک نفرمون هم از دعوتش بی نصیب نموند. اون یه غذای اضافه هم سهم یکی از زائرا شد.


امروز با

محبوبه قرار داشتم. درواقع قرارمون دیروز بود ولی موکول شد به امروز. محبوبه کلاس تذهیب داشت و به من گفت میتونم تو کلاسشون شرکت کنم. منم از خدا خواسته قبول کردم ^_^

پرسون پرسون رواق حضرت زهرا رو پیدا کردم. یه بار با محبوبه

رفته بودیم این رواق، ولی مسیر شیخ حرعاملی رو بسته بودن و از مسیری رفتم که تا به حال ندیده بودم اون قسمتا رو.

وارد رواق شدم و رفتم سمت بچه های تذهیب. همه رو صندلی نشسته بودن و فقط یه دختر روسری زرشکی ایستاده بود و داشت رو میز کار میکرد. فهمیدم خودشه! رفتم از پشت سر گرفتمش. با لبخند برگشت سمتم و بالآخره سومین دیدارمون حاصل شد ^_^

هر سه دیدار، طی سه سال متوالی، توی مرداد اتفاق افتاد. مثل اینکه مرداد، ماه دیدار من و محبوبه است :)

محبوبه سخت مشغول کار سفارشیش بود. منم سر خودمو با گشتن تو رواق و دیدن کلاسای مختلف گرم کردم. هر گوشه یه عده دور هم جمع شده و به کاری مشغول بودن. تذهیب، خوشنویسی، کارگاه قرآن، کتاب خوانی و مسابقه، قسمت کودکان و.

جالبه که همه کلاسا هم رایگان بودن.

تا اینکه محبوبه ندا داد بیا. رفتم و دیدم یه میز کار برام آماده کرده! ^_^



و اینگونه بود که ما نیز با تذهیب از نزدیک آشنا شدیم :)

یعنی هر چی تا الآن محبوبه تو وبلاگش درباره تذهیب گفته بود من برام روشن نشده بود؛ تا اینکه خودم وارد صحنه شدم و فهمیدم چی به چیه.

این هم نتیجه کار من طی یک جلسه (البته با کمک محبوبه :دی):



طرحش از قبل آماده بود و من رنگ آمیزیش رو انجام دادم. خوشنویسیش هم توسط کارگاه خوشنویسی انجام شد. اولین شعری که اون لحظه به ذهنم اومد این بیت بود.

+ با اختلاف، جذاب ترین کارگاه تو اون جمع، تذهیب و به ویژه رنگ آمیزی کار بود. یعنی میز من

همه میومدن سوال میپرسیدن که کارتون چه جوریه و رنگش چیه و فلان وسیله اسمش چیه و چطوری ثبت نام کنیم و شما آموزش میدین؟ شما مربی هستین؟ خلاصه اونجا استادی بودم واسه خودم و به کسایی که دورم جمع شده بودن مشاوره میدادم :)))

در حین رنگ آمیزی، با محبوبه گپ زدیم و گرم صحبت و کار بودیم که صدای مربی کلاس دراومد مبنی بر تموم شدن وقت کلاس! ولی کار ما تموم نشده بود. منم نمیتونستم بذارمش واسه فردا چون فرصت دوباره ای نداشتم برای اومدن به کلاس. آخرش همه رفتن و ما موندیم و بالآخره تونستیم کار رو عجله ای تموم کنیم. منم که درجریانید! استاد سرعت عملم! ;)

بردن کارم به خونه مسئله بود برام و نمیدونستم چطوری ببرمش. اما به محض خروج از رواق با این نوع پلاستیکای مخصوص کفش مواجه شدم و کلی خوشحال شدم و خیالم از بابت حمل کارم راحت شد. آخه اون پلاستیک دسته دارا که تو حرم واسه کفش میدن مناسب نبود و موقع گرفتن دسته هاش کارم رو خم میکرد :|



خادمی که پلاستیکا رو میداد، بعد از دیدن ذوقم برای قرار گرفتن کارم توی پلاستیک، رو به محبوبه گفت: لابد خوشنویسیش کار خودشه که اینقدر تحویلش میگیره :))


و به این صورت یه روز دیگه رو با محبوبه گذروندم و بعدم خداحافظی کردیم. :)


پ.ن: فحشای پست رو پاک کردم محبوبه حالا میتونی بخونیش :دی

(محبوبه گفت امشب ننویس چون نمیتونم بخونم، گفتم میرم کلی فحش مینویسم و بعد از دریافت کامنت ها پست رو پیشنویس میکنم)


سلااام سلام

صدای ما را از مشهد میشنوید!

ما دیروز غروب رسیدیم. این اولین باریه که با ماشین سواری میام مشهد. با اینکه خیلی قطار رو دوست و باهاش کلی خاطره دارم، اما ماشین هم کیف خودشو داره و خیلی از این بابت خوشحالم ^_^

اینکه شهر به شهر میری و هر جا خواستی توقف میکنی و مردم شهرای مختلف و مسافرا رو میبینی خیلی خوبه.

دیروز 25 ذی القعده، دحوالارض و روز زیارتی امام رضا علیه السلام بود که الحمدلله توفیق زیارت نصیبمون شد.

امروز تو حرم نشسته بودم. یه خانم عرب نزدیکم بود و ازم خواست اعمال روز دحوالارض رو از توی مفاتیح بخونم و براش ترجمه کنم. از آنجا که خیلی علاقمند به ارتباط با افراد کشورهای دیگه هستم کلی هیجان زده شدم و استقبال کردم.

بهش گفتم یه نماز دو رکعتیه که باید بعد از حمد، پنج مرتبه سوره شمس رو بخونه. پرسید فقط تو رکعت اول یا هر دو رکعت؟ گفتم هر دو؛ و بعد از پایان نماز، عبارت داخل کتاب رو بگه و در ادامه، دعای توی کتاب رو بخونه.

گفت من هر سال میخونم ها ولی باز یادم میره چه جوریه

گفتم مستحبه دیگه. گفت مستحبه ولی ثواب عظیمی داره!

گفتم دحوالارض که امروز نیست، دیروز بوده! گفت برای شما دیروز بوده، برای ما امروزه؛ مثل نماز عیدفطر که ما یه روز زودتر از شما میخونیم.

عراقی بود. وقتی نمازش تموم شد باهام خداحافظی کرد و گفت تو حرم امام حسین علیه السلام برات دعا میکنم و میخوام طلبیده بشی. ازش تشکر کردم و رفت.

تمام مکالماتمون هم عربی بود ^_^


+عنوان: همون پنج مرتبه سوره شمسه که وقتی به اون خانم گفتم خیلی آهنگش به نظرم جالب اومد :)


با پسرخاله کل انداخته بودم سر بازی! میگفت من و پسردایی همه رو میبریم. گفتم اگه من و پسردایی باهم تیم بشیم از تو و پسردایی قوی تر میشیم. گفت ما حتی از تو و داداشت هم میبریم! گفتم من بهت رحم کردم که اسم داداشمو نیاوردم! حالا که خودت خواستی پس مسابقه میدیم ببینیم کیا قوی ترن!


فکر میکنید چی شد؟

آخرش من و پسرخاله باهم گروه شدیم و از داداش و پسردایی بردیم! =))


سلام دوستانم

به درخواست واران جان، بر آن شدیم که یک بازی وبلاگی راه بندازیم. به یمن ولادت امام رضا علیه السلام، میخوایم یه مجموعه از خاطرات زیارت حرم رضوی داشته باشیم.

شما دوستان، بهترین خاطره سفرتون به مشهد رو در قالب یک پست توی وبلاگتون منتشر کنید و آدرسش رو تو همین پست بفرستید تا بتونیم کلی خاطره خوب رو با هم به اشتراک بذاریم :)

میتونید دوستانتون رو هم دعوت کنید.

لینک پست های شما در ادامه درج میشه

بسم الله :)


خاطرات شما:

1. دردانه (پست شماره یک)

2. دردانه (پست شماره دو)

3. واران

4. هلما

5. یسنا سادات

6. اسی (پست شماره یک)

7. اسی (پست شماره دو)

8. اسی (پست شماره سه)

9. اسی (پست شماره چهار)

10. اسی (پست شماره پنج)

11. اسی (پست شماره شش)

12. اسی (پست شماره هفت)

13. ستاره ی آبی

14. اسی (پست شماره هشت)

15. اسی (پست شماره نه)



الآن چشمم خورد به ماه، دیدم نصفه است. درصورتی که سر شب کاملا گرد بود! طوری که دخترخالم داشت براش میخوند: "یه ماه داریم قل قلیه"

یهو گفتم: عه ماه گرفته!


جایی هم اعلام شده یا من اولین کسی هستم که متوجه شده؟! :دی


ب.ن: وای الآن یکی از همکلاسیامو که ده ساله گمش کردم و دنبالش میگردم، تو یه گروه تلگرامی پیدا کردم! خیلی اتفاقی پیامشو دیدم و از پروفایلش شناساییش کردم. اسمش رو یه چیز دیگه نوشته بود، چهره اش هم عوض شده، از رو ع و پدرش شناختمش! چقدر هیجان انگیزه پیدا شدن گمشده ها! :)


*عنوان: ماه و دوست


الآن که نتایج کنکور اومده، یه معضل بزرگی توی تشخیص رتبه ها هست که تا بوده همین بوده!

زیر یعنی چه، بالا چی میشه، پایین کدومه

ما آخرش نفهمیدیم بالآخره چی به چیه!

بذارید مثال بزنم:

طرف میگه رتبه من زیر هزاره، یعنی چی؟ یعنی کمتر از هزار (999 به قبل)

یکی دیگه میگه بالای هزار، یعنی چی؟ بیشتر از هزار (1001 به بعد)

خب تا اینجا اوکیه؟

میگن طرف جزو رتبه های بالای کنکور شده، یعنی چی؟ یعنی رتبه های تک رقمی و دو رقمی.

چرا بالای هزار، شد بیشتر از هزار، ولی رتبه بالا، میشه هر چی کمتر؟

یعنی زیر هزار و بالای هزار هر دو به معنای کمتر از هزار میشن (999 به قبل)؟

o_O

رتبه پایین هزار یعنی چی؟ یعنی زیر هزار؟ (999 به قبل)

بالای هزار یعنی چی؟ یعنی بیشتر از هزار (1001 به بعد)

کسی که رتبه 999 آورده از کسی که 1000 شده رتبش بالاتره! پس چرا میگیم 999 پایین هزاره؟!


همیشه تو خونه گفتم جای فلان وسیله فلان جاست، فلان وسیله رو فلان جا نذارین، این باید اینجا باشه، اون نباید اونجا باشه.

گاهی با زبون خوش، گاهی با صدای بلند، گاهی با دلیل و منطق.

امروز دوباره دیدم طبق معمول یه وسیله ای سر جای درستش نیست.

خندم گرفت و گذاشتم همونجا بمونه.

زندگی با همین کل کلاش قشنگه :)


امروز و فردا صد تا کار داریم

تو این اوضاع، خواستگارا هم میخوان قرار بذارن

همینجوریش باید یه سری برنامه هامون رو کنسل کنیم که به یه سری برنامه های دیگه برسیم. موندم این وسط قرار رو واسه چه زمانی اوکی کنم.

تو گیجی و اعصاب خردی شدید به سر میبرم!

فعلا


صبح از تهران حرکت کردیم. جاده خیلی شلوغه. داریم میریم به سمت مهران.

از 70 کیلومتری سرابله ترافیک سنگین شد و تا 10 کیلومتر ادامه داشت!

الآنم تو صف بنزینیم تو پمپ بنزین شباب.

ملت دبه ورمیدارن و بدون نوبت میرن بنزین میزنن و میرن! انگار نه انگار این همه ماشین تو صفه!

امسال ویزا نیاز نیست و همین باعث شده مسافرای اربعین خیلی خیلی نسبت به سالهای قبل بیشتر بشن! مخصوصا سواری ها.

خدا همه مسافرا رو صحیح و سالم به مقصد برسونه

آمین

 

+یکی بیاد این راننده ها رو از هم جدا کنه!


امسال تصمیم داشتم برای پیاده روی اربعین اسممو بنویسم. از آنجا که تو همه کارام دقیقه نودی عمل میکنم، زمانی رفتم برای ثبت نام که گفتن ظرفیت پر شده. اسمم رو جزو رزروی ها نوشتن تا اگه انصرافی داشتن ماها جایگزین بشیم. که البته دیگه خبری از تماسشون نشد.

به خودم گفتم اونقدر دست دست کردی که جا موندی!

اما.

کار نشد نداره! اگه قرار باشه بری، به هر طریقی شده کارت جور میشه و میری.

و اینطوری شد که با ماشین شخصی راهی شدیم.

فردا ان شاءالله حرکت میکنیم به سمت تهران و شب رو همونجا میمونیم و صبح جمعه راه می افتیم به مقصد عراق.

هنوز خیلی باورم نشده و انگار دارم خواب میبینم.

الهی روزی همه آرزومندا بشه

آمین


یکی از دوستام تعریف میکرد که همکار جدیدش خیلی به فکر محیط کارشونه، مثلا پرده رو عوض میکنه و میره از خونه شون لوازم تزئینی برای دکور محل کار میاره. خلاصه خیلی باحاله و انگار مامان ماست!

چند وقت بعد که همین دوستم رو دیدم، ظاهرا با همون همکار جدیدش به مشکل برخورده بود. میگفت: نمیدونی این همکار جدیده چه کارایی میکنه! پرده رو عوض میکنه، میره از خونه خودشون وسیله میاره میذاره تو محل کار از بس که خودشیرینه! میخواد با این کاراش نظر رئیسمو جلب کنه!

 

دقت کردید چی شد؟

رفتار اون همکار جدید عوض نشده بود، اما نظر دوستم درمورد همون رفتار 180 درجه عوض شده بود!

تا وقتی خوش اخلاق باشیم و با دیگران خوب باشیم، رفتارامون به چشمشون خوب میاد و وقتی اخلاقمون خوب نباشه، کارامون در نظر دیگران ناپسند میاد.

واقعا اخلاق تو برخورد با آدمها حرف اول رو میزنه.


فکر میکنید چی شد؟؟؟

همین الآن یه نفر از پنجره خونه مون اومد بالا و از لای پرده داشت تو خونه رو نگاه میکرد!!! چهرش تو تاریکی پشت پنجره مشخص نبود. فکر کردم داداشمه و شوخیش گرفته، ولی شک کردم، آخه داداشم که از خونه بیرون نرفته بود! بدو بدو رفتم تو آشپزخونه و دیدم داداشم اونجاست! بهش گفتم یکی پشت پنجره است!! سریع دوید تو کوچه! ولی طرف در رفت! داداشم گفت یه پسر حدودا 17 ساله بوده

 

یاد داستان اسکارلت (بر باد رفته) افتادم که یه ی تو شهر پیدا شده بود که همیشه تو اتاق خواب خانما سر و کله اش پیدا میشد. و آخرش معلوم شد یه پسر نوجوانه که از سر کنجکاوی میخواسته خانما رو دید بزنه!


در ادامه پست قبل بگم که امروز غروب حرکت کردیم. همراهانم یه زوج بسیار دوست داشتنی بودن. بعد از پایان مراسم، تو جاده دنبال پیدا کردن رستوران بودیم که یهو یه ماشین سنگین (ما فقط صدای بوقشو شنیدیم و چراغاشو دیدیم) از پشت سر چیزی نمونده بود که بخوره به ما! و فقط خدا رحم کرد و به خیر گذشت. خیلی ترسیدیم.

آخرشب که رسیدم خونه، رفتم تو حیاط رو تخت نشستم و به آسمون خیره شدم و در آرامش شب، هوای خنک رو نفس کشیدم و عمیقا تو ذهنم خدا رو در آغوش گرفتم.

وقتایی که یه خطر از بیخ گوشت رد میشه، و میبینی خدا چقدر حواسش بهت هست و هواتو داره، بیشتر از هر وقت دیگه ای حضورش رو احساس میکنی و حس میکنی چقدر بهش نزدیکتر شدی.


چند وقت پیش یه فراخوان دیدم از یه جشنواره شعر، و درش شرکت کردم. هفته پیش تماس گرفتن و برای اختتامیه جشنواره دعوتم کردن. از آنجا که تو یه شهر دیگه برگزار میشه مردد بودم که برم یا نه. گفتن اگر میاین تا شب به ما اعلام کنید چون میخوایم تدارک ببینیم. آخرش قرار شد با یه زوج که اصلا منو نمیشناسن و من هم باهاشون آشنا نیستم به این سفر برم! (فقط در این حد میشناسمشون که میدونم شاعرن)

شبش به دبیرخانه جشنواره اعلام کردم که میام.

امروز سردبیر برام یه پیام فرستاده که وقتی خوندمش با صدای بلند خندیدم :)))

متن پیام از این قراره:

 

به‌نام خدا
از اینکه در اجرای زیباتر این نشست
که عصر دوشنبه بپا می‌شود بی‌گسست
قدم‌رنجه خواهید فرمود با احترام
نشان از شعور شما دارد ای خوش‌مرام
و بی‌شک منِ کمترین تا حواسم بجاست
همه فکر و ذکرم تلافیِ لطف شماست.
                                     علی دلیر

 

ب.ن: الآن که پیامو اینجا کپی کردم تازه متوجه شدم انگاری شعره! و بعد از صد بار خوندنش بالآخره متوجه آهنگش شدم!

اسم شاعرشم نوشتم که قانون کپی رایت رعایت بشه!


سه شب پیش رفته بودم نماز جماعت. وسط نماز مغرب متوجه شدم صف جلویی خیلی بافاصله ایستادن و به اندازه دو نفر جای خالی هست. نماز که تموم شد رفتم صف جلو تا اون فاصله رو پر کنم. خانم کناری از جاش بلند شده بود. تا دید من اومدم کنارش بشینم گفت اینجا جای منه تو برو عقب جا هست بشین. گفتم اینجا فاصله خیلی زیاده! گفت میخوای بشینی بشین ولی به بغلیات بگو برن اونورتر تا جا بشی!

فکر کردم شاید نمیخواد جاش تنگ بشه و سعی کردم جوری بشینم که بهش نچسبم. وقتی بلند شدیم برای نماز دوم دقیقا یه وجب از سمت چپ و یه وجب از سمت راست با بغل دستیام فاصله داشتم. دیگه خودتون ببینید چقدر کنار اون خانم خالی بوده و با این حال نمیخواست من بشینم!

شب بعدش دوباره رفتم همون حسینیه. نماز داشت شروع میشد که دیدم یه خانم به زور میخواد خودشو بین من و بغل دستیم جا کنه! خانم کناریم گفت ما چفت هم نشستیم اینجا شما جا نمیشید! ولی اون خانم گفت یه ذره جمع تر بشینید. خانم کناریم که دید این خانمه کوتاه نمیاد گفت پس شما بشینید من میرم صف پشت سری. خانم اشغالگر جانمازشو که پهن کرد به چشمم آشنا اومد! نگاش کردم و دیدم همونیه که دیشب دلش نمیخواست من جاشو تنگ کنم! (هرچند جاش تنگ نشد که هیچ، یه خانم دیگه هم اومد کنارمون نشست و باز هم هیچ کدوممون به هم نچسبیده بودیم)

خودش حتی حاضر نشده بود به کسی جا بده تا صف نصفه و نیمه پر بشه ولی حالا توقع داشت ما که اصلا جا نداشتیم به زور بهش جا بدیم و حتی یه نفر رو از جاش بیرون کرد و خودش جاشو گرفت!

فکر کردید ماجرا به همین جا ختم شد؟ خیر!

نماز اول رو که خوندیم رفت به خانمی که دو متر اونطرف تر از ما نشسته بود گفت شما جمع تر بشینید تا من بیام سر جای خودم! یعنی برای خودش یه محدوده ای رو مشخص کرده بود و اونجا رو متعلق به خودش میدونست! خانمه گفت من که اینجا جا ندارم تو بیای، پس من میام جایی که نشستی و تو بیا سر جای خودت!

یعنی دو نفر رو از جاشون بلند کرد تا بره جایی که میخواد بشینه!

شب بعدش هم دیدم که یه خانمی خواست کنارش بشینه ولی بهش راه نداد و ردش کرد!

خدایا به همه مون آگاهی بده تا درک کنیم چطور رفتار کنیم.

 

دلم نمیخواست این پست رو بنویسم. هم بخاطر اینکه ریا نشه ;)

هم برای اینکه دید کسی رو به مسجدیا بد نکنم. متاسفانه اگه یه نفر یه اشتباهی بکنه بقیه از چشم تمام هم صنفاش میبینن! شما اینطور نباشید.


یه زمانی (گمونم دبیرستانی بودم) یه جایی (گمونم زیارتگاه بود، شایدم یه مراسم مذهبی) یکی بهم گفت اینجا حاجتت رو از خدا بخواه (شایدم گفت نماز حاجت بخون). گفتم حاجت؟ من که حاجتی ندارم! گفت مگه میشه هیچ حاجتی نداشته باشی؟! با خودم فکر کردم و دیدم واقعا هیچی از خدا نمیخوام.

تو اون برهه از زندگیم هیچ خواسته ای نداشتم.

ولی حالا به نقطه ای از زندگی رسیدم که نمیدونم واسه کدوم یکی از حاجتام دست به دعا بشم!

الهی خدا حاجت دل همه (مخصوصا شما) رو بده.

آمین


الآن که داشتم پست بیست و دو رو میخوندم یاد یه خاطره افتادم.

چند سال پیش رفته بودیم شمال. تو شالیزار با بر و بچ قدم میزدیم و به صدای قورباغه ها گوش میدادیم و میخندیدیم.

وقتی برگشتیم تمام کفشم و پاچه شلوارم گلی شده بود. خواستم تمیز کنم که دخترعموم نذاشت و خودش تمام گلا رو از رو پاچه شلوارم شست و پاک کرد.

آخ که چقدر بی معرفت شدم من!


وقتی برای صبحانه از یخچال نان برمیداری و میبینی نان نیست که، یخ است! و میگذاری اش روی بخاری. اما اگر صبر کنی نان گرم شود، چایت سرد میشود. به اجبار از همان روی بخاری یک تکه نان جدا میکنی و با خود میگویی: ببین با چه مشقتی دارم صبحانه میخورم.

درست در همان لحظه زنگ در به صدا درآید و بروی جلوی در و ببینی خانم همسایه برایتان نان تازه آورده!

خب در این لحظه باید بگوییم کور از خدا چه میخواهد؟ یک نان بربری کنجد و سیاه دانه ای داغ!


من فدای تو میشم که با شنیدن صدای اون پیام بازرگانی که همه مامانشون رو صدا میزنن، از خواب بیدار میشی و میگی بله، و به دور و برت نگاه میکنی ببینی کدوم یکی از بچه هات صدات زدن! مامان عزیزم ^_^

 

ادامه عنوان: که تلویزیون رو خاموش نمیکنیم تا تو راحت استراحت کنی.


امروز بعد از اتمام آزمون استخدامی، با دوستمان تصمیم گرفتیم به تلافی تمام خوشی های نکرده مان در دوران کارشناسی، برویم دوری بزنیم و خوشمزه جاتی بر بدن بزنیم تا شاید کمی از حسرت گذشته از دست رفته کاسته شود و مرهمی باشد بر آمال چند ساله مان!

از آنجا که ظهر بود و وقت ناهار، خواستیم فقط کمی ته دلمان گرفته شود و جا برای ناهار بماند. این شد که قارچ سوخاری سفارش دادیم (دلتان نخواهد، دل ما که خواست!). بعد از کلی انتظار کشیدن، یک عدد ساندویچ جلویمان خودنمایی میکرد! گفتیم آقا این چیست؟ گفتند قارچ برگر! گفتیم ما قارچ سوخاری سفارش دادیم!! گفتند نه سفارشتان همین بود. حالا اگر نمیخواهید عوضش میکنیم. گفتیم خب همان قارچ سوخاری لطفا. گفتند نداریم که! چیز دیگر؟ گفتیم ما اصلا ساندویچ نمیخواستیم!

و بدین ترتیب توفیقی! اجباری نصیبمان شد و ناهار میل نمودیم. آما! (با تشدید روی میم)

بپرسید چه شد؟

از قرمه سبزی جان دستپخت مامان جانمان بی بهره ماندیم :/


الآن که داشتم پست محبوبه رو میخوندم یاد یه چیزی افتادم که قصد داشتم تو وبلاگم بنویسمش اما یادم رفت.

عراق که بودم، تو شب دوم پیاده روی از نجف به سمت کربلا، تو یه موکب توقف کردیم تا شب رو همونجا بمونیم. موقع اذان مغرب بود و من به همراهانم گفتم: من میرم یه جا پیدا کنم که نمازمو به جماعت بخونم.

اونجا اینجوریه که موقع اذان هر موکبی که یه امام جماعت توش پیدا بشه، نماز رو به جماعت میخونن.

رفتم موکب کناریمون و دیدم نماز اول رو خوندن. گفتم اشکال نداره یه نمازمو به جماعت و دومی رو فرادا میخونم. نماز مغربم رو همراه با نماز عشای اونها خوندم و از اون موکب خارج شدم. همون لحظه دیدم موکب پشت سری میخوان نماز دومشون رو به جماعت بخونن! سریع خودمو رسوندم و نماز دومم رو هم به جماعت خوندم. بعد از اتمام نماز وقتی خواستم برگردم به موکب خودمون، دیدم یه موکب بالاتر از جایی که بودم، موکب امام رضاست. همونجایی که دو سال گذشته، شب رو اونجا به صبح رسونده بودیم. تصمیم گرفتم برم اونجا رو ببینم. موکب امام رضا خیلی بزرگ و مجهزه و محیطش هم با بنرهایی که داخلش زدن، شبیه حرم امام رضاست.

همینطور که داشتم تو موکب امام رضا قدم میزدم با خودم گفتم حالا که اینجام برم از سرویس بزرگ و تمیز اینجا استفاده کنم.

جلو در سرویس بهداشتی شنیدم که خانما میگفتن اینجا درمان تاول و ماساژ و دکتر هم داره. از آنجا که سرماخورده بودم و پام هم تاول زده بود گفتم بهتره برم پیش دکتر همینجا و تاولم رو هم درمان کنم.

تو سرویس بهداشتی، پاهام رو شستم و نشستم رو نیمکت و منتظر خشک شدن پاهام بودم. خانمی کنارم نشسته بود و میخواست موهاشو ببافه. یه خانم از پشت سر گفت: میخوای موهاتو ببافی؟ بذار من برات ببافم.

همینطور که داشت با دقت و ظرافت موهای خانم کناریم رو میبافت، باهم حرف میزدن. میدیدم که از فرق سرش شروع کرده داره میبافه ولی خود خانم کناریم هنوز ندیده بود موهاش چه شکلی شده. بعد که کار بافت تموم شد، خانم کناریم یه دعا در حق خانم بافنده کرد. خانم بافنده در جواب گفت دعا کن با شوهرم بیام(یه همچین چیزی) که این جمله باعث شد برگردم و به چهره خانم بافنده نگاه کنم. وقتی لبخندش رو دیدم به نظرم اون دندونا آشنا اومدن! پاشدم ایستادم تا بتونم دقیقتر چهرش رو ببینم. این خانم. این خانم خودشه؟ آره! (قبلا با حجاب و آرایش دیده بودمش و حالا بی حجاب و بدون آرایش بود)

بهش گفتم: شما خانم. ببخشید اسمتون رو یادم رفته! گفت فلانی (الآنم اسمش یادم نمیاد :| ) گفتم بله من دوست محبوبه هستم. گفت محبوبه؟ گفتم بله هنرآموزتون تو کلاس تذهیب. گفت آهان محبوبه (و اسم فامیلیش رو گفت). گفتم یه جلسه اومده بودم کلاستون. گفت همین تابستون؟ گفتم بله. گفت آره یادم اومد! کار هم انجام دادی؟ گفتم بله یه کار رو رنگ کردم.

خلاصه احوالپرسی و بعد خداحافظی کردیم و من رفتم به درمان تاولم و ویزیت دکتر رسیدم.

خیلی برام جالب بود! آدمی که به واسطه یه دوست وبلاگی، یه بار تو یه کلاس تو یه شهر دیگه دیده بودم و فکر نمیکردم هیچوقت دیگه ببینمش، اینجا تو یه کشور دیگه، دقیقا همون ساعت و لحظه تو همون نقطه ای باشه که منم هستم!

اینجاست که میگن دنیا کوچیکه!

 

پ.ن: این همه نوشتم فقط ماجراهای یه شب از سفرم به کربلا بود. واسه همین وقتی به حجم پست هایی فکر میکنم که میشه از سفرم بنویسم، کلا پشیمون میشم از نوشتنشون!


زنگ زده خیلی بی مقدمه میگه: فردا صبح بیداری؟

میگم: نه!

میگه: کارت چیه؟

میگم: کاری ندارم!

میگه: پس چرا میگم بیکاری میگی نه؟

میگم: فکر کردم پرسیدی بیداری گفتم نه!

میگه: بیدار باش کارت دارم!

میخندم.

میگه: آماده باشی ها باید بریم یه جایی!

میگم: حالا رسیدی خونه پیام بده بهت زنگ بزنم

میگه: باشه

و خداحافظی میکنه.

یعنی چیکار داره و کجا قراره بریم؟!

 

 

ب.ن: کنسل شد :|


1) آلبوم های عکس قدیمی رو آوردیم نگاه کنیم. یه عکس از فاصله دور گرفته شده بود. یهو با انگشتاش میخواست عکس توی آلبوم رو زوم کنه! o_O

 

2) میگه رفته بودیم رستوران. منوی غذا رو برداشته هی با انگشتش نوشته های منو رو میخواسته بکشه بالاتر تا بقیه منو بیاد تو صفحه! O_o

 

3) رفته بودم مسجد واسه نماز جماعت. جایی که ایستاده بودم دقیقا مرز بین دو تا فرش بود که یه ذره بینشون فاصله افتاده بود. خانم کناریم گفت اینجا جات خوب نیست پاهات درد میگیره. گفتم نه خوبه راحتم. گفت نه من دیروز پاهام درد گرفت بیا این شال من رو پهن کن روش نماز بخون. و شال کامواییش رو داد به من.

مثل این خانم، مهربان و دریادل باشیم!

 

4) از مسجد اومدیم بیرون. گفت کار داری؟ گفتم نه. گفت حوصلم سر رفته میای بریم دور بزنیم؟ گفتم کجا؟ گفت بازار. گفتم بریم.

خودش که پول با خودش نیاورده بود چون قصد خرید نداشت. منم که اصلا قصد بازار رفتن نداشتم.

اینطوری بگم که طی این دور زدن، من دو تا گپ و یه کیف خریدم!

بعد که داشتیم برمیگشتیم خونه، نظرمون به ویترین یه مغازه جلب شد. گفتم چطوره اینجا هم بریم یه دور بزنیم؟ خندید و گفت بریم.

و از اون مغازه هم یه شنل بافت خریدم!

تا دور زدن های بعدی بودورود :دی


امشب یه شب باشکوه و تکرار نشدنی بود برام!

داییم ضبط صوت قدیمی مادربزرگم رو برده بود تعمیر کرده بود و امشب همه دور هم نشستیم و به نوار کاست های قدیمی گوش دادیم.

وای که چه صداهایی!

انگار دیگه تو این دنیا نبودم و با یه ماشین زمان، به گذشته سفر کرده بودم. گذشته ای که درش من هنوز متولد نشده بودم!

در تمام طول زندگی، از پدربزرگم و دایی بزرگم هیچ سهمی جز چند تا عکس نداشتم. چون قبل از تولدم دنیا رو ترک کرده بودن.

اما امشب!

امشب برای اولین بار، از تو اون نوار کاست ها، صدای پدربزرگم رو شنیدم! صدای دایی بزرگم رو شنیدم!

باور نکردنی بود! و چقدر غریب بود برام! تصوری که از عکساشون درمورد صداشون داشتم با واقعیت فرق داشت. (اصلا مگه آدم صدای عکس رو میشنوه؟)

شور و شعف زایدالوصفی داشتم! خیلی هیجان زده شده بودم! یه جایی بین خنده و گریه گیر کرده بودم! بینظیر بود!

هیچوقت امشب رو، این حس فوق العاده رو فراموش نمیکنم.


واسه پیدا کردن تاریخ یکی از سفرهای شش سال پیشم، گوشی قدیمیم رو روشن کردم. چون من همه مناسبتها و اتفاقات رو تو تقویم گوشیم یادداشت میکنم.

وای باورم نمیشد که یه زمانی از این گوشی استفاده میکردم! همه چیز خیلی برام عجیب و غریب بود!

صفحه به اون کوچیکی! عکسای به اون بی کیفیتی! و جالبه اون موقع خیلی هم راضی کننده بود برام!

پیاما رو خوندم و چه خاطراتی که زنده شدن. یه زمانی این گوشی دنیایی بود برای خودش!

همیشه وقتی تو زندگی به یه خواسته ای میرسیم، بعد از مدتی برامون عادی میشه. و اون دوره ای که هنوز  به اون خواسته نرسیده بودیم رو یادمون میره.

چقدر زود عادت میکنیم.

چقدر زود فراموش میکنیم.


تلویزیون روی شبکه خبر متوقف شده بود.

یه نوار مشکی گوشه تصویر به چشم میخورد.

با تعجب گفتم: کی مرده؟

در جواب شنیدم شهیدشون کردن»

صفحه نمایش پشت سر گوینده خبر، تصویر سپهبد سلیمانی رو نشون میداد.

نمی‌خواستم باور کنم!

با صدای بلندتر پرسیدم: کیا رو؟!

جوابی نیومد.

به چهره هاشون زل زدم. نگاهشون به من نبود. التماس توی چشمام رو ندیدن.

دوباره چشم دوختم به صفحه تلویزیون.

با وحشت گفتم: سردار سلیمانی؟؟!!

و باز هم جوابی نشنیدم.

حس کردم دیگه بی پشت و پناه شدم

انگار پدری از دست رفته باشه.

 

 

شهد شیرین شهادت گوارای وجودت باد ژنرال سلیمانی

برای رفتن زود بود حاج قاسم.


همین لحظه را که نشسته ام کنار بخاری و دارم صبحانه (شاید هم ناهار) می‌خورم و آهنگ بهار دلنشین استاد بنان پخش می‌شود و منظره روبرویم حیاطی است که با آغوش باز، پذیرای بارش نرم و مداوم برف است.

و مادری که از بیرون آمده و تا مرا دیده گفته من هم گرسنه ام، و آمده کنارم تا احتمالا ساعت دهی بخورد.

دقیقا همین لحظه را می‌گویم.

 

 

+ با لمس قاشقش گفتم: اینقدر دستت حرارت داره که قاشقت داغ شده! حالا قاشق منو ببین چه سرده!

قاشقم را گرفت و در مشتش نگه‌داشت

گفتم: داری قاشقمو برام گرم میکنی؟! عاشقتم که :))

 

++ گفت: لقمه نونت رو تموم کن

گفتم: چاییم تموم شده دیگه نمی‌خورم

گفت: خب برات چایی میارم

گفتم: نه فنجونم بزرگ بود دیگه نمی‌خوام

با دستش به اندازه یک بند انگشت نشان داد و گفت: یه کوچولو چایی بیارم نونت هم تموم بشه

خندیدم و گفتم: عشق منی تو مامان جونم ^_^

 

ماشاءالله لا حول و لا قوة الا بالله


امروز صبح که بیدار شدم دیدم یه عالمه برف اومده. کلی ذوق کردم. هنوز هم داره می‌باره ^_^

داشتم موبایلم رو چک میکردم که یه صداهای عجیبی از بیرون بلند شد. فکر کردم کسی داره برف پشت بومش رو پارو میکنه. پاشدم رفتم پرده پشت شیشه رو کنار زدم و دیدم نه! صدای پارو نیست! صدای پرواز یه عالمه گنجشکه که اومدن تو حیاطمون به دنبال غذا :)

خواستم ازشون عکس بگیرم ولی فرار کردن. پشت شیشه کمین کردم تا بیان، اما نیومدن. من هم منصرف شدم و رفتم کنار تا با آرامش غذاشون رو بخورن.

 

این عکسیه که بعد از فرارشون تونستم از چندتاشون بگیرم:

 

 

 

رد پای گنجشکا ^_^

 

 

ب.ن: این هم آفتاب بعد از برف:

 

 


عمر دوستیمان به اندازه تمام عمرش است. از زمانی که توانست راه برود و حرف بزند، همدم و یار همدیگر شدیم. همان رفیقی را می‌گویم که در این پست، یادگاری‌اش را نشانتان دادم.

کسی که وقتی بیخبر به خانه‌مان می‌آمد، در را که می‌گشودم با دیدنش فریاد شادی میزدم و در آغوش می‌گرفتمش.

مهر دیدمش. رفته بودیم خانه‌شان. باهم قرار گذاشتیم بیشتر همدیگر را ببینیم و یک روز برویم بیرون بگردیم.

آبان میخواست بیاید به خانه‌مان. ما مسافر بودیم و نشد.

دی می‌خواستیم برویم خانه‌شان. آنها مسافر بودند و نشد.

امروز رفتیم خانه‌شان. همه بودند. برادرهایش با دیدنم فقط گریه میکردند. دخترخاله اش خودش را انداخت در بغلم و هق هق کرد. عمه ها و خاله هایش مرا به آغوش گرفتند و زار زدیم. و مادرش.

سرم درد میکند. همینطور فک و تمام دندانهایم. حالت تهوع امانم را بریده. معده ام ناهارم را برگرداند.

تمام خاطرات کودکی ام با اوست. باهم بزرگ شدیم. چه حرفها که باهم نمیزدیم. چه خیالها که باهم نبافتیم. چه راز و رمزها که باهم نداشتیم.

غروب از شدت بدحالی برای مدت کوتاهی خوابیدم. در خوابم همه چیز آرام بود و اتفاقی نیفتاده بود. بیدار شدم و دیدم نه! شده آنچه نباید میشد.

همین دیشب داشتم به مرگ فکر میکردم. به اینکه اگر ناغافل بیاید و نتوانم به کارهای عقب مانده ام برسم چه؟ بعد با خودم گفتم کو تا آن موقع؟ من حالا حالا ها کار دارم!

چقدر عمر کوتاه است و فرصت باهم بودن اندک.

باخاطراتت چه کنم؟ با یادگاری هایت؟ با نامه هایی که در کودکی با دستخط بچه گانه برایم نوشتی؟

کاش میشد این حال بدم را عوق بزنم

 

آخرین پیام هایمان:

 

 

دیدارمان افتاد به قیامت

 

ب.ن: در سطر اول پست، بین عمر» و ش»، کلمه کوتاه» را جا انداختم.


الآن یهو یه چیزی یادم اومد!

کلاس سوم راهنمایی بودم (که میشه هشتم فعلی) و ماه رمضون بود. اون شب توی مدرسه‌مون افطاری داشتیم. من با خودم یه ماگ برده بودم که تازه خریده بودیمش. البته اون موقع اسمش ماگ نبود و بهش می‌گفتن لیوان!

خلاصه این ماگ زرشکیمون رو گذاشته بودیم روی میز تا برامون چایی بیارن. یهو دست دوستم خورد به ماگ و افتاد شکست.

من خیلی خیلی ناراحت شدم و به دوستم گفتم اینو مامانم تازه گرفته بود و حالا من چی جوابشو بدم؟

دوستم عذاب وجدان گرفته بود.

بعد از افطار وقتی مامانم اومده بود دنبالم، دوستم زودتر از من رفته بود پیش مامانم و بهش گفته بود چه اتفاقی افتاده و عذرخواهی کرده بود. مامانم هم گفته بود هیچ اشکالی نداره و ناراحت نباش.

یهو دیدم دوستم با بغض اومد سمتم و گفت: خوش به حالت، چه مامان مهربونی داری

 

روز همه مامانای مهربون مبارک :)

 

+ برام عجیبه که چرا اون ماگ رو فراموش کرده بودم! شاید چون خیلی زود از دست دادمش


۱- این پیام های بازرگانی تلویزیون کم رو مخ بود، حالا همه بازیگرا و ورزشکارا هم زدن تو کارش! خدا نکنه یه جوی وارد بشه، همه رو باهم میگیره :/

 

۲- می‌خوام موسیقی رو شروع کنم و به سرم زده سازی که رد کردم رو پس بگیرم :|

 

۳- ولنتاین خود را چگونه گذراندید؟

در خانه درحالیکه کیک تولد دیشب را میل نمودیم (خب که چی؟) o_O

 

۴- خدارو شکر سرم گرم خوندن شد و حواسم پرت شد و ذهنم از گلاویزی با فکر و خیال آزاد شد! -_-

 

۵- به روز ترین تیکه سال هم به ما انداخته شد:

 

 


عارضم به خدمتتون که به تازگی رفتم سر یه کار جدید. کلید محل کار رو فقط من و رئیس باید داشته باشیم. نگم براتون که چقدر داستان داریم با همین کلید!

سر جمع ده روز رفتم سرکار و تو این مدت کوتاه، شونصد بار کلید بین اعضای خانواده من و اعضای خانواده رئیس دست به دست شده! چرا؟ چون باید برای من کلید میساختن و هر بار یا یادشون می‌رفت یا کلیدساز نبود یا کلیدی که ساخته میشد مشکل داشت :|

حالا ببینید پروسه‌ی گردش کلیدی رو:

یه روز من کلید رئیس رو بردم خونه و فرداش داداش کوچیکم کلید رو برد داد به بابای رئیس

یه روز داداش رئیس اومد کلید رو از من گرفت

فرداش من رفتم کلید رو از بابای رئیس گرفتم

یه روز داداش بزرگم کلید رو برد برای خواهر رئیس

یه روز کلید رو به من تحویل دادن و ساعت ۲۲:۴۰ زنگ زدن و گفتن کلیدی که واسه خودشون ساختن کار نمیکنه و اون وقت شب رئیس و داداشش اومدن جلو خونمون و کلید رو ازم گرفتن

فرداش رفتم کلید رو از باباش گرفتم

یه روز کلید رو با آژانس فرستادم واسه رئیس. بعدش رفتم از باباش بگیرم که باباش یادش رفته بود کلید رو بیاره و خود رئیس اومده بود در رو باز کرده بود.

و من همچنان کلید ندارم -_-


۱) فکر کنم امروز آسمون شهر ما مصاحبه کاری داشت! ازش پرسیده بودن چه توانایی هایی داری؟ و آسمون در جواب: ابری شد، بارونی شد، تگرگ ریخت، رعد و برق زد، برفی شد، باد زد، و در آخر هم آفتابی شد. همش هم طی سه چهار ساعت اتفاق افتاد! 

 

۲) تو این شرایط که خیلی جاها تعطیله و از رفت و آمدهای غیرضروری باید خودداری بشه و باید تو خونه موند، چه کسی رو دیدید که یهویی و سرزده بره مهمونی؟ اون هم وسط بارون! اون هم ساعت ۹ شب! اگه شما ندیدید من دیشب تو خونه‌مون دیدم -_-

 

۳) داشتم از خودپرداز پول میگرفتم، بعد که کارم تموم شد کارتم رو به اندازه یه میلیمتر داده بیرون و میگه کارت رو بردار! هر کاری کردم نتونستم با دستکش بگیرمش. دستکشم رو درآوردم و کارت رو کشیدم اما مگه خودپرداز ول میکرد؟! آنچنان محکم کارت رو چسبیده بود که انگار دلش نمیومد پسش بده! هی من بکش هی اون بکش! آخرش ناخنم شکست تا تونستم کارتم رو بگیرم! :|

 

۴) مخاطب خاص این روزهای من شده وزارت بهداشت! که مدام بهم پیام میده، که به شدت نگران حالمه.


۱) یه خواستگاری داشتم که به نظر خیلی باادب میومد. از اونا که خیلی حرمت نگهمیدارن. وقتی بهش جواب رد دادم عکسای پروفایلش غمگین و پر از اشک و آه شد. عذاب وجدان گرفته بودم. تا اینکه یه مدت گذشت و دیدم پروفایلش پر شد از متنهای بی ادبی و فحش! با خودم گفتم خوب شد ردش کردم چقدر بی ادبه! واقعا نمیشه آدما رو راحت شناخت.

 

۲) اینکه ندیده و نشناخته صرفا بخاطر محل زندگی یه نفر بهش برچسب بزنن خیلی بی انصافیه. دلیل نمیشه چون یه شهر به یه خصلتی شهره شده، همه اهل اون شهر هم اون خصلت رو داشته باشن. وقتی هم بابت برچسبی که بهت خورده ناراحت میشی متهمت میکنن به بی اعصابی!

 

۳) آقایون! اگه واسه خواستگاری یه واسطه میفرستید، دقت کنید چه کسی رو به عنوان معرف خودتون تعیین میکنید. چون هر رفتاری که اون فرد داشته باشه، طرف مقابل از چشم شما میبینه. هر برخوردی داشته باشه به شما نسبت داده میشه. با خودشون میگن وقتی چنین آدمی داره اون پسر رو تایید می‌کنه پس معلومه اون پسر هم مثل همین آدمه!

و اینکه حتما اون واسطه از شما اطلاعات جامعی داشته باشه تا بتونه درست و کامل معرفیتون کنه. نه اینکه هر سوالی ازش می‌پرسن بگه نمیدونم!

 

۴) دلم تنگ است

برای کسی که نیست

برای آنکه هنوز ندیدمش

برای او که نمیدانم کیست

 

عنوان: دیگه باید چیکار کنم واسه به دست آوردنت؟


۱) یه نفر به من بگه راه فرار از خونه تی کدوم وره؟

از هر طرف که میرم این خونه تی سر راهم سبز میشه! O_o

سالی یه بار نداشتن خواهر رو خیلی احساس میکنم اون هم آخر ساله -_-

اصلا یه کثیفیایی توی خونه تی پیدا می‌کنی که در طول سال حتی یه بار هم ندیده بودیشون! :|

ولی میدونم روزی میرسه که دلم واسه این روزا تنگ میشه. پس قدرشو میدونم ^_^

Tolooeman.blog.ir

۲) این روزا دلم لک زده واسه رفتن به رستوران و کافی شاپ! حالا نه اینکه مواقع دیگه همیشه میرفتم ها! اما خیالم راحت بود هروقت بخوام میتونم برم.

 

۳) اگه اون یه باری که سهوا با دوستم دست دادم رو فاکتور بگیریم، دو هفته ای میشه که با هیچکس تماس فیزیکی نداشتم. که البته میشه این موضوع رو نادیده گرفت. ولی بغل نم رو نه!

Tolooeman.blog.ir

۴) سوال امتحانی:  فاصله بین دو مسافر در صندلی عقب تاکسی چقدر است؟ (تاکید میکنم فقط دو نفر)

این حجم از کِش اومدن رو حتی پنیر پیتزا هم نداره! :/


اولش که شبیه این بازی وبلاگی رو توی تلگرام دیدم با خودم گفتم: مگه سال ۹۸ اتفاق خوب هم داشت؟! بعد تو ذهنم مرور کردم و کم کم پیداشون کردم:

 

۱- دریافت یه هدیه (تمیمه) که خیلی دوسش داشتم و یه نوتلا!

۲- دریافت عیدی (۵۰ هزار تومان) از یه فامیل دور که اصلا توقع نداشتم و یه یک دلاری که کاملا دور از انتظار بود!

۳- دریافت هدیه تولدم از امام رضا (ع) که سفر به مشهد بود (امسال تولدم همزمان با ولادتشون بود)

۴- رفتن به پیاده روی اربعین درحالیکه نزدیک بود از قافله جا بمونم

۵- دیدن یه عزیز بعد از سالها که واقعا مثل معجزه بود

۶- برنده شدن در یه مسابقه تلگرامی هفتگی که همون دفعه اول من برنده شدم

۷- نشستن پشت پیانو و اینکه تونستم کلی آهنگ بزنم و خیلی هیجان زده شدم

۸- دریافت یه هدیه (دستبند) از دوستم به مناسبت ولنتاین که خیلی سورپرایز شدم

 

هشت تا شدن ولی داره یکی یکی یادم میاد و میبینم که بیشتر شد!

 

۹- دریافت هدیه تولدی که واران عزیزم برام فرستاد و کلی حس خوب بهم داد

۱۰- دیدن یه بچه محل از سالهای دور که کلی براش ذوق زده شدم

۱۱- رسیدن خرگوش عروسکیم که از یه خیریه اینترنتی خریدمش و خیلی وقت بود ازش خوشم اومده بود

۱۲- واسه اولین بار صدای پدربزرگ و داییم رو که قبل از به دنیا اومدنم از دنیا رفتن شنیدم و واقعا شگفت زده شدم

۱۳- خریدن ست کیف و کفش و روسری با یه قیمت استثنایی که خیلی خوشحال شدم بابتش

۱۴- به دست آوردن قاب گوشی خوشگلی که عاشقش شده بودم

۱۵-  انگشتر باارزشی که داداشم برام سفارش داد و بسیار دوسش دارم

۱۶- تاپِ جین خوشگلی که خاله‌ام بابت از عزا درآوردنم برام خرید

۱۷- دریافت نامه محبت آمیز از یه دختر عقب مانده ذهنی که سرشار بود از احساسات پاکش

ماشاءالله!

بی انصافیه که اتفاق خوبا و قشنگیا رو یادمون بره و زوم کنیم روی تلخی ها.

برسد به دست شارمین امیریان

 

+چندتاییشون رو لابه‌لای پست‌هام گفته بودم. عکس ها رو ضمیمه نکردم چون خیلی زیاد بودن.

شمام بنویسید. کمک می‌کنه به بهتر شدن حالمون تو این روزا


۱) یه آقایی دوازده روز پیش اومده بود محل کارم. دستکش و ماسک هم داشت. امروز باخبر شدم فوت کرده. بر اثر کرونا.

حالا نمیدونم اون روز که دیدمش کرونا داشته یا بعدش مبتلا شده

 

۲) به رئیسم میگم: تا کی باید بیایم سرکار؟

میگه: اگه تا ۲۸ اسفند بیای خوبه

میگم: ۲۹ که تعطیله! یعنی کلا تا آخر باید بیایم؟

میگه: عه ۲۹ تعطیله؟ خب تا همون ۲۸ بیای خوبه

:|

 

۳) هر روز با نگرانی میرم سرکار، امروز نگرانیم بیشتر بود بخاطر چهارشنبه سوری. اما خدارو شکر تو خیابون آتیش روشن نکرده بودن. شاید علتش حضور پلیس بود، هرچند پلیسا همه سالها بودن.

ولی ترقه هاشون به راه بود. کرونا هم نمیتونه جلوی اینا رو بگیره

 

۴) توی تلویزیون داشتن شیرینی خونگی درست میکردن. اینقدر هوس کردم که داشتم پس می‌افتادم! توی اینترنت سرچ کردم تا دستور پخت یه شیرینی که موادش رو توی خونه داشته باشیم پیدا کنم. نتیجه این شد:

 

شیرینی سیب هستن ^_^

با اینکه ظاهرش خوب نشد اما بسیوووور خووووشمزه شد

نریختن شیر و بیکینگ پودر و پودر قند هم که کاملا بی‌اهمیت بود -_-


صبح که شد، بهار به خانه‌مان آمده بود

 

میهمان تصویری شماره ۱۴ هستن ایشون :)

چند روز پیش که برف باریده بود، (اولین برف بهاریِ!سال جدید را می‌گویم) برای اولین بار غنچه داد و حالا گل کرده.

 

+ از مزایای خانه نشینی و قرنطینه، بارش نبوغ و هنر و این صحبت‌ها می‌باشد:

 

نان روغنیِ شیرینِ محلی هستن که برای اولین بار جان پختیم.


- این پسره چشم روشنه هست که توی عصر جدید مجریه

+ احسان علیخانی؟

- آره، که میگی چشماش شبیه دوستته

+ لباش هم مثل دوستمه، خب؟

- تو شبیه اونی

+ من؟! کجام شبیهشه؟!

- دماغت

+ الآن از من تعریف کردی یا از اون ایراد گرفتی؟

- هیچکدوم. قبلاً به برادرت هم اینو گفته بودم. واقعا دماغاتون مثل همدیگه است.

+ خیلی ممنون :)))

 

 

 

- مامان

+ من


دیشب ساعت یکِ شب یه پیام برام اومد. با خودم گفتم این وقت شب کیه که

پیام داده! و کسی نبود جز همون همیشگی (وزارت بهداشت) -_-

نوشته بود فردا بیرون نرید.

حالا ما چیکار کردیم؟ امروز رفتیم سیزده بدر!

کجا؟ تو حیاط خونه‌مون در جوار باغچه و گلدونا:

 

اون گوشه تصویر هم جوج هستن که مشاهده می فرمایید :دی

 

مریضی به در

غصه ها به در

استرس به در

ناامنی به در

الهی شادی به دلهاتون و آرامش به زندگیتون سرازیر شه

آمین :)


این داستان: نیمه پُرِ لیوان!

 

کرونا و به تبعش زدنِ ماسک باعث شده این روزها خیلی راحت بتونم تو خیابون لبخند بزنم و با دیدن سوژه های خنده دار دیگه جلوی خندم رو نگیرم. اگه حرفی مخالف عقیدم بشنوم خیلی راحت دهن کجی کنم بدون اینکه مخاطبم متوجه بشه. اگه خجالت کشیدم نگران گُل انداختن لُپام نشم. دیگه دنبال قایم کردن جوشای صورتم نباشم. اگه فرصت مسواک نبود با خیال آسوده برم بیرون!

کرونا و به تبعش زدنِ ماسک باعث شده این روزها از طریق چشمها ارتباط برقرار کنم. با چشمهام لبخند بزنم. تلاش کنم منظورم رو با حالت چشمهام منتقل کنم. احساس طرف مقابل رو از چشمهاش بفهمم. دارم تمرین میکنم زبان چشمها رو یاد بگیرم.

 

 

پ.ن: میرم بیرون چون شاغلم!

 

عنوان: فریدون مشیری


اصلا گور پدر هر چه خیر و مصلحت و آینده است!

وقتی دو نفر میخواهند به هم برسند، بگذار برسند!

تهش این است که میفهمند نمیشود و جدا میشوند دیگر. غیر از این است؟

به ما چه که انتهای این راه بن‌بست است!

به ما چه که آن دو از زمین تا آسمان فرق دارند!

تا بوده همین بوده! آدمی تا خودش تجربه نکند، درس نمیگیرد.

وقتی با گذشت چند سال و با وجود ازدواج، هنوز بگویند: نگذاشتند که ما به هم برسیم»

وقتی هر چه بگویی و دلیل بیاوری به خرجشان نرود که نرود؛

بگذار به سنگ بخورد سری که درد میکند برای عشقی کورکورانه

لااقل اگر اشکی هست از روی ندامت باشد، نه از داغ هجران.

دلشکستگی علتش تاوان اشتباه باشد، نه حسرتِ نرسیدن.

بگذار دلشان خوش باشد به عشق

بگذار بچشند طعم وصال را

هر چه بادا باد

گور پدر فرداها


اپیزود اول

دختر در اتاق خوابیده. بقیه بیرون از اتاق در حال تصمیم گیری درباره افطار هستند.

پدر خانواده رو به مادر خانواده: براش فرنی درست کن

پسر دوم خانواده: براش شله مشهدی بگیریم که مقوی باشه

چند ساعت بعد پدر خانواده وارد اتاق شده و دختر را بیدار می‌کند: پاشو موقع افطاره!

دختر از اتاق خارج شده و می‌بیند کسی جز پدر در خانه نیست. سفره افطار پهن است. یک فنجان چای و یک فنجان شیر و یک پارچ شربت و یک ظرف سالاد و کمی پنیر و مربا و نان روی سفره قرار دارد.

پدر رو به دختر: قرار بود بقیه برات شله بگیرن ولی هنوز برنگشتن خونه. فعلا افطار کن تا شله برسه.

 

اپیزود دوم

سی و پنج دقیقه مانده به اذان صبح.

پدر خانواده رو به مادر خانواده: سحری چی می‌خوای درست کنی؟

مادر خانواده رو به دختر: تن ماهی می‌خوری؟

دختر: آره خوبه

پسر اول خانواده رو به مادر خانواده: پس برنج درست کن با تن ماهی بخوره

دختر: نه برنج نمی‌خواد، با نون می‌خورم 

پدر خانواده رو به مادر خانواده: نه یه قابلمه کوچیک برنج درست کن براش

دختر: آماده میشه؟

بقیه: آره میشه

پانزده دقیقه مانده به اذان صبح.

مادر خانواده: برنج آماده نشد، همون تن ماهی رو می‌ذارم رو گاز

پدر خانواده: مگه اذان ساعت ۴:۳۰ نیست؟

دختر: نه بابا ۳:۵۵ اذانه 

پسر اول خانواده: من فکر می‌کردم اذان ساعت ۵ باشه!

دختر سفره را پهن می‌کند: فقط ده دقیقه وقت هست.

مادر تن ماهی را آورده و دختر شروع می‌کند. چند لقمه بیشتر نخورده که صدای اذان بلند می‌شود و دختر برای شستن دهانش به سرویس بهداشتی می‌رود.

از بیرون سرویس بهداشتی صدای بقیه می‌آید:

پدر خانواده: چرا زودتر غذا رو درست نکردی؟

مادر خانواده: من نمی‌دونستم اذان زود میگه

پسر اول خانواده: شما که می‌دونین روزه می‌گیره، چرا به فکر سحری نبودین؟

مادر خانواده: باید همون اول تن ماهی رو می‌جوشوندم. شما پدر و پسر منو مجبور کردین برنج بپزم وقتم گرفته شد.

 

اپیزود سوم

دختر در اتاق درحال خواندن نماز ظهر است. بقیه بیرون از اتاق گفتگو می‌کنند.

پسر دوم خانواده: دیشب شما تا کی بیدار بودین؟

بقیه: تا اذان صبح

پسر دوم خانواده: سحری چیکار کردین؟

مادر خانواده: خواستم برنج بپزم با تن ماهی بخوره که دیر شد برنج آماده نشد. تند تند چند لقمه تن ماهی با نون خورد فقط.

پسر دوم خانواده: شما که می‌دونین اون اهل برنج نیست، چرا الکی بخاطر برنج وقت رو تلف کردین؟

مادر خانواده: اگه برنج درست نمی‌کردم پدر و برادرت می‌گفتن تنبلی کردی!

 

+ من نَمیرم براشون؟

ماشاءاللّٰه لا حول و لا قوة الا باللّٰه العلی العظیم


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها